درباره وبلاگ


از غروب لحظه ها دلگیر میشوم.خسته از مصیبت تکرار! به یاد قلکی می افتم که ان سکه زیرین را پذیرا شد .میان دل و من ،عهدنامه ای به امضا میرسد که ریشه ی غفلت را بسوزانیم و هر روز در قلک فردای خویش ، ذخیره ای از نور داشته باشیم . پیراهنم را از گرد نزدیک بینی، میتکانم و عینک اخرت نگری را بردیده ی دل میگذارم. جهان چه فراخنای عظیمی است !!! ای کاش بتوانم ((مساحت ))خوبیها را اندازه بگیرم ، ولی هیچ گاه گرد بدیها نگردم !
آخرین مطالب
پيوندها


آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 243
بازدید کل : 82992
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

دانلود بازي هاي ايفون ايپدو ايپاد

از نـســـــــلـ آفـتـابـــــــــــ




ایستاده در غبار فیلمی از محمد حسین مهدویان ،به تهیه کنندگی حبیب والی نژاد محصول سال 1394سینمای ایران است .این فیلم برای حضور در بخش نگاه نو جشنواره فجر انتخاب شد و در پایان سیمرغ بلورین بهترین فیلم جشنواره فجر 1394 را دریافت نمود.این فیلم راجع به احمد متوسلیان ،فرمانده لشکر 27محمد رسول الله در جنگ هشت ساله ایران و عراق بود .وی یکی از 4دیپلمات ربوده شده ایرانی در لبنان در سال 1361 بود .

 

 

احمد متوسلیان یزدی در سال ۱۳۳۲ در خانواده‌ای مذهبی از اهل یزد در یکی از محلات جنوب شهر تهران به دنیا آمد. دوران تحصیل ابتدایی را در دبستان اسلامی مصطفوی به پایان رساند و ضمن تحصیل، به پدرش که در بازار به شغل شیرینی فروشی اشتغال داشت، کمک می‌کرد. پس از پایان دوره ابتدایی، وارد هنرستان صنعتی شد و در سال ۱۳۵۱ موفق به اخذ دیپلم گردید. سپس به خدمت سربازی اعزام شد و درشیراز دوره تخصصی تانک را گذراند و پس از آن، به سرپل ذهاب اعزام شد. در سال ۱۳۵۶ در رشته مهندسی الکترونیکدانشگاه علم وصنعت پذیرفته شد .

در دوران انقلاب اسلامی

متوسلیان یزدی در دوران خدمت سربازی، فعالیت‌های مذهبی و سیاسی داشت و مخالفت خود را با رژیم پهلوی بیان می‌کرد. پس از پایان دوره سربازی، در یک شرکت تاسیساتی خصوصی استخدام شد و بعد از چند ماه، به خرم آباد منتقل گردید و فعالیت‌های سیاسی- تبلیغی خود ادامه داد. در سال ۱۳۵۴ توسط اکیپی ازکمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک دستگیر و روانه زندان شد و پنج ماه در زندان فلک الافلاک خرم آباد در یک سلول انفرادی زندانی بود. پس این که از زندان آزادی شد، در قیام‌های خونین قم و تبریز در سال ۱۳۵۶، نقش رابط و هماهنگ کننده تظاهرات را در محلات جنوبی تهران برعهده داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی، مسئولیت تشکیل کمیته انقلاب اسلامی محل خویش را عهده‌دار شد. پس از شکل گیری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این ارگان پیوست و به سازماندهی نیروها همت گماشت.

پس از شروع قیام های کردستان در اسفند سال ۱۳۵۷ داوطلبانه عازم بوکان شد و بخشی از نا آرامی‌های آنجا را سامان بخشید. پس از تثبیت مواضع نیروهای انقلاب در بوکان، به شهرهای سقز و بانه رفت. پس از آن به همراه گروهی از رزمندگان برای آزادسازی سنندج راهی این شهر شد. در زمستان سال ۱۳۵۸ به او ماموریت داده شد تا جاده پاوه-کرمانشاه را که در تصرف نیروهای کرد بود، آزاد کند. بعد از این عملیات مسئولیت سپاه پاوه به او سپرده شد. در اوایل خرداد ۱۳۵۹ موفق شد شهرستان مریوان را که در تصرف نیرو های کرد بود، آزاد کند. از این روی مسئولیت سپاه مریوان بر عهده او گذاشته شد.

در جنگ هشت‌ساله

در دی ماه 1360عملیات محمد رسول الله از دو محور مریوان و پاوه بر روی منطقه خرمال توسط وی وابراهیم همت رهبری شد که این عملیات سنگ بنای تأسیس تیپ ۲۷ رسول‌الله به شمار می‌رود. احمد در سال۱۳۶۰ پس از بازگشت از مراسم حج، از طرف محسن رضایی (فرمانده کل سپاه) مامور فرماندهی سپاه مریوان و پاوه تیپ محمدرسول‌الله شد. او به همراه بروجردی راهی جبهه‌های جنوب شد.

در شب ۱۰ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ عملیات الی بیت‌المقدس به فرماندهی احمد متوسلیان از منطقه دارخوین به سمت جاده اهواز–خرمشهر آغاز شد که موجب آزادسازی خرمشهر شد. در پی آزادسازی خرمشهر، او به همراه دیگر فرماندهان فتح خرمشهر نزد روح‌الله خمینی رفته و امام خمینی آنها را، به ویژه احمد را به گرمی مورد تفقد خاص قرار داد.

در لبنان

او در اواخر خرداد سال ۱۳۶۱ در مأموریتی به همراه هیأتی رسمی از مسئولین سیاسی-نظامی ایران راهی سوریه شد تا راه‌های مساعدت به مردم لبنان علیه حمله و اشغالگری صهیونیست ها را بررسی نماید.

ربوده شدن

در ۱۴ تیر سال ۱۳۶۱،اتومبیل سفارت که حامل مسئولین سیاسی-نظامی ایران بود هنگام ورود توسط فالانژیست‌ها متوقف و توسط نیروهایی اسرائیل ربوده و گروگان گرفته شدند. سمیر جعجع یکی از رهبران فالانژها پس از آزادی از زندان اعتراف کرد که گروگان‌های ایرانی به نیروهای وی تحویل داده شده و سپس توسط آنان کشته شده‌اند ولیکن مقامات ایرانی این ادعا را مشکوک دانسته‌اند.

هاشمی رفسنجانی در خاطرات سال ۱۳۶۷ خود می‌نویسد:

«فرستاده رئیس جمهور کنیا آمد. اطلاع داد که گروگان‌های ما در لبنان همان سال ۶۲ شهید شده‌اند و خواستار مبادله گروگان‌های انگلیسی و سه اسرائیلی با ۹۰ اسیر شیعه در اسرائیل شد. گفتم اسامی اسرای مورد نظر و آثار گروگان‌های ما را بیاورند.»

وی در خاطرات سال ۱۳۶۹ در جریان کمک به آزاد سازی گروگانهای آمریکایی در لبنان به پیامی از جرج بوش -رئیس جمهور وقت ایالات متحده- اشاره می‌کند و می‌نویسد:

«اطلاعات آمریکا می‌گوید گروگان‌های ایرانی در دست مارونی‌ها در همان روزهای اول کشته شده‌اند ولی باز هم آنها آمادگی دارند که پیگیری مساله آن گروگان‌ها را ادامه دهند.»

به گفته مرکز اسناد انقلاب اسلامی «اگرچه ابتدا گفته می‌شد که سید محسن موسوی کاردار جمهوری اسلامی ایران در بیروت و همراهانش کشته شده‌اند؛ اما شواهد و مدارک موجود، حاکی از آن است که آنها در اسارت اسرائیل می‌باشند.»

سيد ‌حسن نصرالله دبیر کل حزب الله لبنان به مناسبت روز آزادی اسرا در بيروت گفت:

«نشانه‌ هايی وجود دارد كه ديپلمات های ايرانی در زندان های رژيم صهيونيستی بسر می‌ برند. اسرائيل در گزارش خود ادعا می ‌كند كه چهار ديپلمات ايرانی توسط نيروهای لبنانی (فالانژ‌های سابق) ربوده شده، به دست اين نيروها كشته شدند و اجساد آنان دفن شده است. اسرائيل دشمن ماست و ما نمی توانيم به گزارش های آن اعتماد كنيم. همانطور كه اسرائيلی‌ ها در گذشته هم حضور بعضی اسيران در زندان های خود را تكذيب می‌كردند، اما مشخص شد كه اين اسيران در زندان های اين رژيم بوده ‌اند.»

 



با عرض شرمندگی مدت زیادی بود که نبودیم

 

 خدارو شکر که بازم توفیق اینو پیدا کردیم که در خدمت شهدا و شما دوستای عزیزم باشیم و چراغ این وبلاگ رو روشن کنیم !

 

 

 

 

 

 



یک شنبه 13 مهر 1393برچسب:, :: 9:6 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

ضیافت خدا


روزه ، تمرين كلاس زندگي
درس ايثار و خلوص و بندگي
روزه ، زنجير هوا گسستن است
ديو و بت هاي درون بشكستن است
ماه در خودنگري و خودكاوشي
لب فرو بستن ، نگفتن ، خاموشي
درك مسكين از دل و جان كردن است
زندگي همچون فقيران كردن است
قهرمان صحنه تقوا شدن
همچو ماهي زنده دريا شدن
ماه ميهمان و ضيافت بر خدا
جام بخشش ، ماه سرشار ازعطا
روزه ، پرواز و عروجي ديگر است

****
مارا به دعا کاش نسازند فراموش
رندان سحرخیز که صاحب نفسانند

 



یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:, :: 19:51 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

دروازه‏های آسمان گشوده می‏شود و زمین، در ستاره‏باران میلادی بزرگ، به هلهله می‏نشیند.

در نیمه راه برکت‏خیز رمضان، رایحه شکوفه‏های یاس است که کوچه‏های مدینه را آکنده است.
حسن علیه‏السلام با چشمانی علوی می‏آید و افق، رسیدن ارجمندش را دف می‏کوبد. صدای آمدنش، طنین مهربانی و کرامت است. شانه‏های صبورش را زمین به تجربه می‏نشیند؛ آن‏چنان‏که سمفونی سکوتش را.
او با نگاهی از جنس باران می‏آید و آب‏های آزاد جهان، ماهیان تشنه دلش را میزبان می‏شوند.
هرگز غروب نمی‏کنی
کوه یعنی تو؛ ولی تو را نادیده انگاشتند و تحمل بی‏پایانت را بی‏شرافتان تاریخ، اینچنین به جولان نامردمی کشاندند.
آسمان، تویی که وسعت دلت، زبانزد آب‏های زمین است.
ای فرزند حماسه و رأفت! تو آن بهاری که دستان خونریز خزان را یارای به خاک ریختنت نیست. جاودانه‏ای؛ آن گونه که عشق‏خواهی تنید؛ آن‏چنان که باران، رگ‏های خاک را.
ایمان داریم که طلوع مبارکت را هرگز غروبی نیست.
ای حسن بی‏نهایت!
از بازوان حیدری علی علیه‏السلام ، تا لبخندهای معطر فاطمه علیهاالسلام نور ابدی توست که کوچه‏های جانمان را روشن کرده است.
آسمان در آسمان، سپید پرواز توست که این‏چنین، قفس ستیزمان کرده است.
ای حسن بی‏نهایت! طراوت پندارت را با کدام گلستان بگوییم که شکفته نشود؟
وقار نگاهت را با کدام کوه بگوییم که سر به تعظیم، خم نکند؟!
تو از گفت‏وگوی مهتاب آمده‏ای؛ با کلامی که خورشید می‏پاشد. در معطر صدایت، نفس تازه می‏کنیم و آینه‏های حضورت را به استقبال، شکوفه می‏پاشیم.



یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:, :: 19:45 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

گاهی از نمازهایش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد ، نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد ، مثل او فکر کند ، مثل او ببیند ، مثل او فقط خوبی ها را ببیند . اما چطوری ؟ منوچهر می گفت ؟ « اگر دلت با خدا صاف باشد ، خوردنت ، خوابیدنت ، خنده ها و گریه هایت برای خدا باشد ،اگر حتی برای او عاشق شوی ، آن وقت بدی نمی بینی ، بدی هم نمی کنی ، همه چیز زیبا می شود » و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید . با او می خندید و با او گریه می کرد . با او تکرار می کرد :

 

« نردبان این جهان ما و منی ست                                         عاقبت این نردبان بشکستنی ست

 

لیک آن کس که بالا تر نشست                                          استخوانش سخت تر خواهد شکست »

***


 

 

حديث دشت عشق

 

 

 
همسر شهيد سيد منوچهر مدق:

 

 
اوعاشقانه به سوي معبود پروازكرد 

 

 

 

شهيد مدق عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: "آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم"

فرشته ملکی متولد سوم فروردین ماه سال 1342 در تهران است. او در جريان مبارازت انقلابي سال 57 با شهید مدق آشنا شد و يك سال بعد به عقد ازدواج او درآمد.
ثمره این زندگی مشترک خاطره انگيز و عاشقانه دو فرزند به نامهای "علی" و "هدی" ست.

آشنايي با منوچهر:

اولین دیدار ما روز 13 آبان 57 در تظاهرات دانشگاه تهران بود. به همراه دوستانم برای پخش اعلامیه رفته بودم که درگیری مردم و دانشجويان با ساواك شروع شد.
در آن ميان یک لحظه دیدم یک نفر دست مرا گرفت و كشید و با صدای بلند گفت: "خودت را بكش بالا "
از ترس، سوار موتور آن جوان شدم. "او منوچهر بود".
بعدها فهمیدم او پسر همسایه ماست. تا آن روز ندیده بودمش. بعد از آن چندین بار دیگر هم منوچهر را در تظاهرات ها دیدم.

بعد از چند بار ملاقات كوتاه و ايجاد حس مشترك ميان هر دويمان، اولين جلسه خواستگاري صورت گرفت و منوچهر شرايطش را برايم گفت:
او گفت كه؛‌
اگر قرار باشد اين انقلاب به من نياز داشته باشد و من به شما، من مي‌روم نياز انقلاب و كشورم را ادا كنم، بعد احساس خودم را. ولي به شما يك تعلق خاطر دارم».

بايد خوب فكر مي كردم ؛ منوچهر تا دوم دبيرستان درس خوانده بود و رفته بود سركار. مكانيك بود و خانواده‌ي متوسطي داشت.
خانواده ام مخالفت مي كردند. اما من انتخابش كرده بودم. منوچهر صبور بود، بي‌قرار كه مي‌شد، من هم بي‌طاقت مي‌شدم.
چند ماه به انتظار گذشت، منوچهر كه حالا پاسدار شده بود براي خودش برنامه هايي داشت. گفت: بايد به كردستان بروم.
بالاخره موافقت پدر را گرفتيم . نيمه‌ شعبان سال 58 آغاز زندگي مشترك ما شد.


فرشته ملکی فصل جديد از زندگي خود را با شهيد مدق آغاز كرد.
مي گويد: يك ماه تمام را در شمال كشور به ماه عسل گذردانديم. تازه آمده بوديم سر زندگي مان، كه جنگ شروع شد.
شش ماه رفت و خبری از آمدنش نشد. دوری از منوچهر برایم سخت بود. به همراه او به جنوب کشور رفتم و تا آخر جنگ آنجا ماندیم.
در جنوب ما در یک اتاق کوچک زندگی می کردیم. منوچهر چند ماه یکبار می آمد و سری به من می زد و دوباره می رفت.
شايد شش ماه اول بعد ازدواجمان كه منوچهر رفت جبهه، برايم راحت‌تر گذشت. ولي از سال شصت و شش ديگر طاقت نداشتم. هر روز كه مي‌گذشت به همسرم وابسته‌تر مي‌شدم. دلم مي‌خواست هر روز جمع باشد و بماند پيشمان.
سال 60 علی به دنیا آمد. خیلی خوشحال بود.هدی هم سال 65 به دنیا آمد. منوچهر عاشق بچه ها بود.

منوچهر در عمليات كربلاي شيميايي شد. تنش تاول مي‌زد و از چشم‌هاش آب مي‌آمد.


بعد از جنگ


منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال كرج شد. گاهي براي پاكسازي و مرزداري مي‌رفت منطقه. هر بار كه مي‌آمد، لاغرتر و ضعيف تر شده بود.
نمي‌توانست غذا بخورد. مي‌گفت «دل و روده‌م را مي‌سوزاند. همه‌ي غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمي‌دانستيم شيميايي چيست و چه عوارضي دارد. دكترها هم تشخيص نمي‌دادند. هر دفعه مي‌برديمش بيمارستان، يك سرم مي‌زدند، دو روز استراحت مي‌داند و مي‌آمديم خانه.

سال 69 مصدوميتش شدیدتر شد. عملی روی منوچهر انجام دادند تا ترکش ها ی سمی را از بدنش خارج کنند از همان موقع شیمی درمانی هم شروع شد.
روزها به سختي می گذشت و منوچهر حالش رورز به روز بدتر می شد به طوری که تا شش ماه نتوانست حرکت کند بعد از آن هم با عصا راه می رفت. مدتی بیناییش را از دست داد و بعد از استفاده از آمپول های زیاد تا حدودی بهبود یافت.
بدنش پر از تاول بود طوری که نمی توانست بخوابد. ریه سمت چپش را هم از دست داد و نیمی از روده اش را هم برداشتند.
سردردهاي شديد گرفت. از درد خود دماغ مي‌شد و از گوشش خون مي‌زد.
منوچهر كار خودش را مي‌كرد. اما گاهي كاسه‌ صبرش لب ريز مي‌شد. حتی استعفا داد، كه قبول نكردند. سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد كه خون بالا مي‌آورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بيمارستان بستري شد.
تا سال هفتاد و نه نفس عميق كه مي‌كشيد، مي‌گفت «بوي گوشت سوخته را از دلم حس مي‌كنم».


منوچهر با خدا معامله كرد و حاضر نشد مفت ببازد

منوچهر بسیار صبور و مهربان بود. با تمام دردی که داشت هیچ وقت اعتراض نمی کرد. "سوره یاسین" و "الرحمن" و "زیارت عاشورا" را خیلی دوست داشت.
عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: " من آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم"

سال 79 سال سخت و بدی بود چرا که منوچهر دیگر نمی توانست درد را تحمل کند و می گفت:" از خدا خواستم سخت شهید شوم ولی دیگر روحم نمی تواند این دنیا را تحمل کند"
شب آخر در بیمارستان پزشکان گفتند که دیگر امیدی به زنده ماندن منوچهر نیست.
تا صبح کنار منوچهر نشستم و هر دو گریه می کردیم.
صبح حالش بد شد و خونريزي زيادي داشت. دست کشید روی خون و به صورتش زد گفتم: منوچهر! چرا این کار را می کنی؟ گفت: "خون شهید است"
از من خواست تا برایش لیوان آبی بیاورم وقتی آوردم روی سرش ریخت و گفت: من غسل شهادت دادم و شروع کرد به نماز خواندن حال عجیبی داشت.
بعد از نماز دستهايم را گرفت و گفت: این دستها زحمت زیادی برای من کشیده اند چند بار تکرار کرد. من هم گریه می کردم و نمی توانستم جوابش را بدهم.
منوچهر همیشه می گفت: نمی خواهم روی تخت بیمارستان شهید شوم.
وقتی پرستار ملافه های تختش را عوض می کرد من و علی او را از تخت بلند کردیم منوچهر دست من را گرفت و یک نگاه به علی و من کرد و چشمانش را بست.


او در آغوش من و پسرم شهید شد.


و خدا صدای منوچهر را شنید و او را در 2 آذر ماه سال 79 از ما گرفت.
منوچهر از جانش برای من و بچه ها گذشت. بچه ها هم قدردان زحمات پدر بودند.
علی همیشه می گفت: اگر ما در این دنیا خطا زیاد داشته باشیم حداقل از این بابت خیالمان راحت است که شرمنده پدر نبودیم.
همه ما این زندگی را مدیون افرادی همچون شهيد منوچهر هستیم.
هنوز هم ما احساس می کنیم منوچهر در کنار ماست و ما را می بیند. من و بچه ها حضور او را در همه جا احساس می کنیم
.

 



شنبه 20 خرداد 1391برچسب:, :: 10:47 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

دوستای خوبم ممنون بابت نظراتون تو این مدتی که نبودم شرمندم کردین

و ...

پـــــــــــوزش می طلبـــــــــم

بابت این غیبت یکـماهه از طرف خودم و ازطرف سمیه !!!



سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 19:49 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

وصیت نامه اول

( بسم الله الرحمن الرحیم )

همسرم ! راه خدا را انتخاب کن که جز این راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد

ملیحه جان همانطوری که میدانی احترام مادر واجب است . اگر انسان کوچکترین ناراحتی داشته باشد اولین کسی که سخت ناراحت می شود مادراست که همیشه به فکر فرزند یعنی جگرگوشه اش می باشد

ملیحه جان اگر مثلا نیم ساعتی فکر کردی راجع به موضوعی هرگز به تنهایی فکر نکن حتما از قرآن مجید و سخنان پیامبران - و امامان استفاده کن و کمک بگیر- نترس هر چه می خواهی بگو. البته درباره هر چیزی اول فکر کن . هر چه که بخواهی در قرآن مجید هست مبادا ناراحت باشی همه چیز درست می شه ولی من می خواهم که همیشه خوب فکر کنی . مثلا وقتی یک نفر به تو حرفی می زند زود ناراحت نشو درباره اش فکر کن ببین آیا واقعا این حرف درسته یا نه . البته بوسیله ایمانی که به خدا داری.

ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد . اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به او کمک کن . تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه.

هر کسی که به تو بدی می کند حتما از او کناره بگیر و اگر روزی از کار خودش پشیمون شد از او ناراحت نشو. هرگز بخاطر مال دنیا از کسی ناراحت نشو.

ملیحه جون در این دنیا فقط پاکی، صداقت ،ایمان ، محبت به مردم ، جان دادن در راه وطن ، عبادت باقی می ماند. تا می تونی به مردم کمک کن . حجاب ، حجاب را خیلی زیاد رعایت کن .

 

اگه شده نان خشک بخور ولی دوستت ، فامیلت را که چیزی نداره، کسی که بیچاره است او را از بدبختی نجات بده. تا میتونی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن. همیشه سنگین باش. زود از کسی ناراحت نشو از او بپرس که مثلا چرا اینکار را کردی و بعد درباره آن فکر کن و تصمیم بگیر. . .

. . . ملیحه به خدا قسم به فکر تو هستم ولی می گویم شاید من مردم باید ملیحه ام همیشه خوشبخت باشد . هرگز اشتباه فکر نکند . همیشه فقط راه خدا را انتخاب بکند . چون جز این راه راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد .

ملیحه باید مجددا قول بدهی که همیشه با حجاب باشی . همیشه با ایمان باشی . همیشه به مردم کمک کنی . به همه محبت کنی . در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است و راه خداست . . . اگه می خواهی عباس همیشه خوشحال باشد باید به حرفهایم گوش کنی . ملیحه هرچقدر میتونی درس بخون . درس بخون درس بخون . خوب فکر کن . به مردم کمک کن . کمک کن خوب قضاوت کن . همیشه از خدا کمک بخواه . حتما نماز بخون . راه خدا را هرگز فراموش نکن . . .

همیشه بخاطرت این کلمات بسیار شیرین و پر ارزش را بسپار « کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد ، یعنی طوری با آنها رفتار کند که رضایت آنها را جلب نماید ، همیشه پیش خداوند عزیز بوده و در زندگی خوشبخت خواهد بود

ملیحه مهربانم هروقت نماز میخونی برام دعا کن .

 

وصیت نامه دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

انا لله و انا الیه راجعون

خدایا ، خدایا ، تو را به جان مهدی (عج) تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگهدار . به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت می کشم وصیت نامه بنویسم . حال سخنانم را برای خدا در چند جمله انشاالله خلاصه می کنم .

خدایا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده .

خدایا ، همسر و فرزندانم را به تو می سپارم .

خدایا ، در این دنیا چیزی ندارم ، هرچه هست از آن توست .

پدر و مادر عزیزم ، ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم .

عباس بابایی

22/4/1361

21ماه مبارک رمضان



سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, :: 22:11 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

 

 

شهید عباس بابایی، بزرگ مردی كه در مكتب شهادت پرورش یافت مجاهدی كه زهد و تقوایش بسان دریایی خروشان بود و هر لحظه از زندگانیش موج ها در برداشت. مرد وارسته ای كه سراسر وجودش عشق و از خودگذشتگی و كرامت بود، رزمنده ای كه دلاور میدان جنگ بود و مبارزی سترگ با نفس اماره ی خویش. از آن زمان كه خود را شناخت كوشید تا جز در جهت خشنودی حق تعالی گام برندارد. به راستی او گمنام، اما آشنای همه بود.

از آن روستاییِ ساده دل، تا آن خلبان دلیر و بی باك. شهید بابایی در سال 1329، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال 1348، به دانشكده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تكمیل دوره به آمریكا اعزام شد.

شهید بابایی در سال 1349، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریكا رفت. طبق مقررات دانشكده می بایست به مدت دو ماه با یكی از دانشجویان آمریكایی هم اتاق می شد. آمریكایی ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می كردند، اما واقعیت چیز دیگری بود. چون عباس در همان شرایط تمام واجبات دینی خود را انجام می داد، از بی بند و باری موجود در جامعه آمریكا بیزار بود. هم اتاقی او در گزارشی كه از ویژگی ها و روحیات عباس نوشته، یادآور می شود كه بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است. از رفتار او بر می آید كه نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی می باشد و شدیداً به فرهنگ سنتی ایران پای بند است. همچنین اشاره كرده كه او به گوشه ای می رود و با خودش حرف می زند، كه منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است.

 

خود وی ماجرای فارغ التحصیلی از دانشكده خلبانی آمریكا را چنین تعریف كرده است: «دوره خلبانی ما در آمریكا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی كه در پرونده خدمتم درج شده بود، تكلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند، تا این كه روزی به دفتر مسئول دانشكده، كه یك ژنرال آمریكایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست كه بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود كه می بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می كرد. او پرسش هایی كرد كه من پاسخش را دادم . از سوال های ژنرال بر می آمد كه نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می كردم كه رنج دوسال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی كه برای زندگی آینده ام در دل داشتم، همه در یك لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فكر بودم كه در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای كار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه كردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، كاش در اینجا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم كه هیچ كار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را كه همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم كه متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه كنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشكنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام كردم و در حالی كه بر روی صندلی می نشستم از ژنرال معذرت خواهی كردم. ژنرال پس از چند لحظه سكوت نگاه معناداری به من كرد و گفت: چه می كردی؟ گفتم: عبادت می كردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است كه در ساعت های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال با توضیحات من سری تكان داد و گفت: همه این مطالبی كه در پرونده تو آمده مثل این كه راجع به همین كارهاست . این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همین طور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود كه از صداقت و پای بندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریكا خوشش آمده است. با چهره ای بشاش خود نویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده ام را امضا كرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز كرد و گفت: به شما تبریك می گویم. شما قبول شدید . برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشكر كردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی كه رسیدم به پاس این نعمت بزرگی كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم.»

با ورود هواپیماهای پیشرفته اف – 14 به نیروی هوایی، شهید بابایی كه جزء خلبان های تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شكاری اف – 5 بود، به همراه تعداد دیگری از همكاران برای پرواز با هواپیمای اف–14 انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد. با اوج گیری مبارزات علیه نظام ستمشاهی، بابایی به عنوان یكی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزمره، بعنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، به پاسداری از دستاوردهای پرشكوه انقلاب اسلامی پرداخت. شهید بابایی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی چنان درخشید كه شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ 7/5/1360، فرماندهی پایگاه هشتم هوایی بر عهده ی او گذاشته شد. به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امكانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی، در روند هر چه مردمی كردن ارتش و پیوند هر چه بیشتر ارتش با مردم خدمات شایان توجهی را انجام داد.

بابایی، با كفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی كه در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ 9/9/1362 با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل گردید. او با روحیه شهادت طلبی به همراه شجاعت و ایثاری كه در طول سال ها، در جبهه های نور و شرف به نمایش گذاشت، صفحات نوین و زرینی به تاریخ دفاع مقدس و نیروهای هوایی ارتش نگاشت و با بیش از 3000 ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاه ها و جبهه های جنگ در غرب و جنوب كشور سپری كرد و به همین ترتیب چهره آشنای «بسیجیان» و یار وفادار فرماندهان قرارگاه های عملیاتی بود و تنها از سال 1364 تا هنگام شهادت، بیش از 60 مأموریت جنگی را با موفقیت كامل به انجام رسانید.

شهید برای پیشرفت سریع عملیات ها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اكتفا نمی كرد، بلكه شخصاً پیشگام می شد و در جمیع مأموریت های جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشكلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بود كه شركت می كرد. سرلشكر بابایی به علت لیاقت و رشادت هایی كه در دفاع از نظام، سركوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ 8/2/1366، به درجه سرتیپی مفتخر گردید. تیمسار بابایی معاون عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به هنگام بازگشت از یك مأموریت برون مرزی، هدف گلوله ضد هوایی قرار گرفت و به شهادت رسید. تیمسار عباس بابایی صبح روز پانزدهم مرداد ماه روز عید قربان همراه یكی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه كار اجرای عملیات، با یك فروند هواپیمای آموزشی اف–5 از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد.

تیمسار بابایی پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلوله های تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به شهادت رسید. یكی از راویان مركز مطالعات و تحقیقات جنگ درباره این واقعه نوشته است:«به دنبال اصابت گلوله به هواپیمای تیمسار بابایی و اختلالی كه در ارتباط هواپیما و پایگاه تبریز به وجود آمد، پایگاه مزبور به رابط هوایی سپاه اعلام كرد كه یك فروند هواپیمای خودی در منطقه مرزی سقوط كرد برای كمك به یافتن خلبان و لاشه آن هر چه سریعتر اقدام نمایید.

مدت كوتاهی از اعلام این موضوع نگذشته بود كه فرد مذكور مجدداً تماس گرفت و در حالی كه گریه امانش نمی داد گفت: هواپیمای مورد نظر توسط خلبان به زمین نشست، ولی یك از سرنشینان آن به علت اصابت تیر در داخل كابین به شهادت رسیده است.» راوی در مورد بازتاب شهادت تیمسار بابایی در جمع برادران سپاه نوشته است: «برخی از فرماندهان ارشد سپاه در جلسه ای مشغول بررسی عملیات بودند كه تلفنی خبر شهادت تیمسار بابایی به اطلاع برادر رحیم رسید . با شنیدن این خبر، جلسه تعطیل شد و اشك در چشمان حاضرین به خصوص آنان كه آشنایی بیشتری با شهید بابایی داشتند ، حلقه زد.» نقل شده كه وی چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاری های بیش از حد دوستانش جهت عزیمت به مراسم حج گفته بود: «تا عید قربان خودم را به شما می رسانم.» بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت، او اسوه ای بود كه از كودكی تا واپسین لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداكاری و ایثار زندگی كرد و سرانجام نیز در روز عید قربان، به آروزی بزرگ خود كه مقام شهادت بود نائل گردید و نام پرآوازه اش در تاریخ پرا فتخار ایران جاودانه شد.



سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, :: 22:2 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

شهادت پنجره ایست به دنیای ناشناخته ملکوت ،شهید والا انسانی است که ازین پنجره سر بر میاورد و بلندای آسمان را به غبطه بر حال و رفتار خویش ، وا می دارد .

شهادت شب چراغی در شبهای بی چراغی تاریخ است !و شهید، نورافکنی است که بر دشت ظلمها و ظلمتها می تابد و نیز هجوم مقدسی است که زشتیها و پلیدیها را میتاراند .

شهادت شربت گواراییست که شهید ،از دست ساقی عشق و ایمان و هدف و تعهد میستاند و لا جرعه ، مینوشد شربتی که شفابخش و شادی افرین و شکوه افزاست .

شهادت بالهای کهکشانی اوج و عروج است ، و شهید شایسته ترین انسانی است که با این بالها ،عرصه ی پاک پهلوانی و پایداری و پیروزی را می پیماید . 



سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, :: 21:48 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

محرم ماه شهادت و پيروزي سوسنگرد


 

 

پس از يأس دشمن از تسخير اهواز، صدام سخت به فتح سوسنگرد دل‏بسته بود تا روياي قادسيه را تكميل كند و براي دومين‏بار به آن شهر مظلوم حمله كرد و سه روز تانك‏هاي او شهر را در محاصره گرفتند و روز سوم تعدادي از آنان توانستند به داخل شهر راه يابند.

 

 

 

دكتر چمران كه از محاصره تعدادي از ياران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت برآشفته بود، ‌با فشار و تلاش فراوان خود و آيت‏الله خامنه‏اي، ارتش را آماده ساخت كه براي اولين‏بار دست به يك حمله خطرناك و حماسه‏‏آفرين نابرابر بزند و خود نيز نيروهاي مردمي و سپاه پاسداران را در كنار ارتش سازماندهي كرد و با نظمي نو و شيوه‏اي جديد از جانب جادة اهواز- سوسنگرد  به دشمن يورش بردند. شهيدچمران پيشاپيش يارانش، به شوق كمك و ديدار برادران محاصره شده در سوسنگرد، به سوي اين شهر مي‏شتافت كه در محاصرة تانك‏هاي دشمن قرار گرفت. او ساير رزمندگان را به سوي ديگري فرستاد تا نجات يابند و خود را به حلقة‌ محاصرة دشمن انداخت؛ چون آنجا خطر بيشتر بود و او هميشه به دامان خطر فرو مي‏رفت. در اين هنگام بود كه نبرد سختي درگرفت؛ نيروهاي كماندوي دشمن از پشت تانك‏ها به او حمله كردند و او همچون شيري در ميدان، در مصاف با دشمن متجاوز از نقطه‏اي به نقطه‏اي ديگر و از سنگري به سنگري ديگر مي‏رفت. كماندوهاي دشمن او را زير رگبار گلولة خود گرفته بودند، تانك‏ها به سوي او تيراندازي مي‏كردند و او شجاعانه بدون هراس از انبوه دشمن و آتش شديد آنها سريع، چابك، برافروخته و شادان از شوق شهادت در ركاب حسين(ع) و در راه حسين(ع). در روز قبل از تاسوعا، به آتش آنها پاسخ گفته و هر لحظه سنگر خود را تغيير مي‏داد. در همين اثناء، هم‏رزم باوفايش به شهادت رسيد و او يك‏تنه به نبرد حسين‏گونه خود ادامه مي‏داد و به سوي دشمن حمله مي‏برد. هرچه تنور جنگ گرم‏تر كي‏شد و آتش حمله بيشتر زبانه مي‏كشيد، چهرة ملكوتي او، اين مرد راستين خدا و سرباز حسين(ع)، گلگون‏تر وشوق به شهادتش افزون‏تر مي‏شد تا آنكه در حين «رقص چنين ميانه ميدان» از دو قسمت پاي چپ زخمي شد. خون گرم او با خاك كربلاي خوزستان درهم آميخت و نقشي زيبا از شجاعت و عشق به شهادت و تلاش خالصانه در راه خدا آفريد و هنوز هم گرمي قطرات خون او گرمي‏بخش رزمندگان باوفاي اسلام و سرخي خونش الهام‏بخش پيروزي نهايي و بزرگ آنان است.

 



با پاي زخمي بر يك كاميون عراقي حمله برد. سربازان صدام از يورش اين شير ميدان گريخته و او به كمك جوان چابك ديگري كه خود را به مهلكه رسانده بود، به داخل كاميون نشست و با لباني متبسم، ديگران را نويد پيروزي مي‏داد.

 

 

خبر زخمي شدن سردار پرافتخار اسلام، در نزديكي دروازة سوسنگرد، شور و هيجاني آميخته با خشم و اراده و شجاعت در ياران او و ساير رزمندگان افكند كه بي‏محابا به پيش تاختند و شهر قهرمان و مظلوم سوسنگرد و جان چند صد تن رزمندة مؤمن را از چنگال صداميان نجات بخشيدند. دكتر چمران با همان كاميوني كه خود را به بيمارستاني در اهواز رسانيد و بستري شد، اما بيش از يك شب در بيمارستان نماند و بعد از آن به مقر ستاد جنگ‏هاي نامنظم و دوباره با پاي زخمي و دردمند به ارشاد ياران وفادار خود پرداخت. جالب اينجا بود كه در همان شبي كه در بيمارستان بستري بود، جلسة مشورتي فرماندهان نظامي (تيمسار شهيدفلاحي، فرماندة لشگر 92، شهيد كلاهدوز، مسئولين سپاه و سرهنگ محمد سليمي كه رئيس ستاد او بود)، استاندار خوزستان و نمايندة امام در سپاه پاسداران (شهيدمحلاتي) در كنار تخت او در بيمارستان تشكيل شد و درهمان حال و همان شب، پيشنهاد حمله به ارتفاعات الله‏كبر را مطرح كرد.

آغاز حركت مجدد

 

به رغم اصرار و پيشنهاد مسئولين و دوستانش، حاضر به ترك اهواز و ستاد جنگ‏هاي نامنظم و حركت به تهران براي معالجه نشد و تمام مدت را در همان ستاد گذراند، در حالي كه در كنار بسترش و در مقابلش نقشه‏هاي نظامي منطقه، مقدار پيشروي دشمن و حركت نيروهاي خودي نصب شده بود و او كه قدرت و ياراي به جبهه رفتن نداشت، دائماً به آنها مي‏نگريست و مرتب طرح‏هاي جالب و پيشنهادات سازنده در زمينه‏هاي مختلف نظامي، مهندسي و حتي فرهنگي ارائه مي‏داد. كم‏كم زخم‏هاي پاي او التيام مي‏يافت و او ديگر نمي‏توانست سكون را تحمل  كند و با چوب زيربغل به پا خاست و بازهم آمادة رفتن به جبهه شد.

 

به دنبال نبرد بيست و هشتم صفر (پانزدهم دي‏ماه 59) كه منجر به شكست قسمتي از نيروهاي ماشد و فاجعة هويزه به بار آمد، ديگر تاب نشستن نياورد، تعدادي از رزمندگان شجاع و جان بر كف را از جبهه فرسيه انتخاب كرد و با چند هليكوپتر كه خود فرماندهي آنها را بر عهده داشت، با همان چوب زيربغل دست به عملي بي‏سابقه و انتحاري زد. او در حالي كه از درد جنگ به خود مي‏پيچيد و از ناراحتي مي‏خروشيد، آمادة حمله به نيروهاي پشت جبهه و تداركاتي دشمن در جاده جفير به طلايه شد كه به خاطر آتش شديد دشمن، هليكوپترها نتوانستند از سد آتش آنها از منطقه هويزه بگذرند و حملة هوايي دشمن هليكوپترها را مجبور به بازگشت ساخت كه وي از اين بازگشت سخت ناراحت و عصباني بود.

ديدار امام امت

 

 

بالاخره در اسفند ماه 59 چوب زيربغل را نيز كنار گذاشت و با كمي ناراحتي راه مي‏رفت و همراه با هم‏رزمانش از يكايك جبهه‏هاي نبرد در اهواز ديدن كرد.

 

 

پس از زخمي شدن، ‌اولين‏بار، براي ديدار با امام امت و عرض گزارش عازم تهران شد. به حضور امام رسيد و حوادثي را كه اتفاق افتاده بود و شرح مختصر عمليات و پيشنهادات خود را ارائه داد. امام امت(ره) پدرانه و با ملاطفت خاصي به سخنانش گوش مي‏داد، او و همة رزمندگان را دعا مي‏كرد و رهنمودهاي لازم را ارائه مي‏داد.

 

 

 

 

دكتر چمران از سكون و عدم تحركي كه در جبهه‏ها وجود داشت دائماً رنج مي‏برد و تلاش مي‏كرد كه با ارائه پيشنهادات و برنامه‏هاي ابتكاري حركتي بوجود آورد و اغلب اين حركت‏ها را توسط رزمندگان شجاع و جان‏بركف ستاد نيز عملي مي‏ساخت. او اصرار داشت كه هرچه زودتر به تپه‏هاي الله‏اكبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به تنگ چزابه كه نزديكي مرز است، رسانده تا ارتباط شمالي و جنوبي نيروهاي عراقي و مرز پيوسته آنان قطع شود. بالاخره در سي‏ويكم ارديبهشت ماه سال شصت، با يك حملة‌ هماهنگ و برق‏آسا، ارتفاعات الله‏اكبر فتح شد كه پس از پيروزي سوسنگرد بزرگترين پيروزي تا آن زمان بود. شهيد چمران به همراه رزمندگان شجاع اسلام در زمرة اولين كساني بود كه پاي به ارتفاعات الله‏اكبر گذاشت؛ درحالي كه دشمن زبون هنوز در نقاطي مقاومت مي‏كرد. او و فرماندة شجاعش ايرج رستمي، دو روز بعد، با تعدادي از جان بركفان و ياران خود توانستند با فداكاري و قدرت تمام تپه‏هاي شحيطيه (شاهسوند) را به تصرف درآوردند، درحالي كه ديگران در هاله‏اي از ناباوري به اين اقدام جسورانه مي‏نگريستند.

 

 

 

 

پس از پيروزي ارتفاعات الله‏اكبر، اصرار داشت نيروهاي ما هرچه زودتر، قبل از اينكه دشمن بتواند استحكاماتي براي خود ايجاد كند، به سوي بستان سرازير شوند كه اين كار عملي نشد و شهيدچمران خود طرح تسخير دهلاويه را با ايثار و گذشت و فداكاري جان بر كف ستاد جنگ‏هاي نامنظم و به فرماندهي ايرج رستمي عملي ساخت.

 
 

 

فتح دهلاويه، در نوع خود عملي جسورانه و خطرناك و غرورآفرين بود. نيروهاي مؤمن ستاد پلي بر روي رودخانة كرخه زدند، پلي ابتكاري و چريكي كه خود ساخته بودند. از رودخانه عبور كردند و به قلب دشمن تاختند و دهلاويه را به ياري خداي برگ فتح كردند. اين اولين پيروزي پس از عزل بني‏صدر از فرماندهي كل قوا بود كه به عنوان طليعة پيروزي‏هاي ديگر به حساب آمد.

 

  

در سي‏ام خردادماه سال شصت، يعني يك‏ماه پس از پيروزي ارتفاعات الله‏اكبر، در جلسة فوق‏العاده شورايعالي دفاع در اهواز با حضور مرحوم آيت‏الله اشراقي شركت و از عدم تحرك وسكون نيروها انتقاد كرد و پيشنهادات نظامي خود، از جمله حمله به بستان را ارائه داد.

 

اين آخرين جلسة شورايعالي دفاع بود كه شهيدچمران در آن شركت داشت و فرداي آن روز، روز غم‏انگيز و بسيار سخت و هولناكي بود.

 



پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 16:50 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

 

 

سخن گفتن از شهيد دكتر مصطفي چمران، اين مرد عمل و نه مرد سخن، اين نمونه كامل هجرت، جهاد و شهادت، اين شاگرد مكتب علي(ع)، اين مالك‏اشتر جنوب لبنان و حمزة كربلاي خوزستان سخت و دشوار است. چرا كه حتي نمي‏توان يكي از ابعاد وجودي او را آنگونه كه هست، توصيف كرد و نبايست انتظار داشت كه بتوانيم تصوير كاملي در اين مختصر از او ترسيم نمايئم، كه مردان و رهروان راه علي(ع) و حسين(ع) را با اين كلمات مادي و معيارهاي خاكي نمي‏شود توصيف نمود و سنجيد.

 

اين مروري است گذرا و سريع، بر حيات كوتاه اما پرحادثه و سراسر تلاش، ايثار، عشق و فداكاري شهيد دكتر مصطفي چمران.

تولد

دكتر مصطفي چمران در سال 1311 در تهران، خيابان پانزده خرداد، بازار آهنگرها، سرپولك متولد شد.

 

تحصيـلات

 

وي تحصيلات خود را در مدرسه انتصاريه، نزديك پامنار، آغاز كرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ در دانشكده فني دانشگاه تهران ادامه تحصيل داد و در سال 1336 در رشتة الكترومكانيك فارغ‏التحصيل شد و يك‏سال به تدريس در دانشكدة‌ فني پرداخت.

 

 

 


وي در همة دوران تحصيل شاگرد اول بود. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصيلي شاگردان ممتاز به امريكا اعزام شد و پس از تحقيقات‏علمي در جمع معروف‏ترين دانشمندان جهان در دانشگاه كاليفرنيا و معتبرترين دانشگاه امريكا بركلي- با ممتازترين درجة علمي موفق به اخذ دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسما گرديد.

فعـاليت‏هاي اجتماعي

از 15سالگي در درس تفسير قرآن مرحوم آيت‏الله طالقاني، در مسجد هدايت، و درس فلسفه و منطق استاد شهيد مرتضي مطهري و بعضي از اساتيد ديگر شركت مي‏كرد و از اولين اعضاء انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سياسي دوران دكتر مصدق از مجلس چهاردهم تا ملي شدن صنعت‏نفت شركت داشت و از عناصر پرتلاش در پاسداري از نهضت‏ملي ايران در كشمكش‏هاي مرگ و حيات اين دوره بود. بعد از كودتاي ننگين 28 مرداد و سقوط حكومت دكتر مصدق،‌ به نهضت مقاومت ملي ايران پيوست و سخت‏ترين مبارزه‏ها و مسئوليت‏هاي او عليه استبداد و استعمار شروع شد و تا زمان مهاجرت از ايران، بدون خستگي و با همه قدرت خود، عليه نظام طاغوتي شاه جنگيد و خطرناك‏ترين مأموريت‏ها را در سخت‏‏ترين شرايط با پيروزي به انجام رسانيد

 

 

در امريكا، با همكاري بعضي از دوستانش، براي اولين‏بار انجمن اسلامي دانشجويان امريكا را پايه‏ريزي كرد و از مؤسسين انجمن دانشجويان ايراني در كاليفرنيا و از فعالين انجمن دانشجويان ايراني در امريكا به شمار مي‏رفت كه به دليل اين فعاليت‏ها، بورس تحصيلي شاگرد ممتازي وي از سوي رژيم شاه قطع مي‏شود. پس از قيام خونين 15 خرداد سال 1342 و سركوب ظاهري مبارزات مردم مسلمان به رهبري امام‏خميني(ره) دست به اقدامي جسورانه و سرنوشت‏ساز مي‏زند و همه پل‏ها را پشت‏سر خود خراب مي‏كند و به همراه بعضي از دوستان مؤمن و هم‏فكر، رهسپار مصر مي‏شود و مدت دو سال، در زمان عبدالناصر،‌ سخت‏ترين دوره‏هاي چريكي و جنگ‏هاي پارتيزاني را مي‏آموزد و به عنوان بهترين شاگرد اين دوره شناخته مي‏شود و فوراً مسئوليت تعليم چريكي مبارزان ايراني به عهدة او گذارده مي‏شود.

 

به علت برخورداري از بينش عميق مذهبي، از ملي‏گرايي وراي اسلام گريزان بود و وقتي در مصر مشاهده كرد كه جريان ناسيوناليسم عربي باعث تفرقة مسلمين مي‏شود، به جمال عبدالناصر اعتراض كرد و ناصر ضمن پذيرش اين اعتراض گفت كه جريان ناسيوناليسم عربي آنقدر قوي است كه نمي‏توان به راحتي با آن مقابله كرد و با تأسف تأكيد مي‏كند كه مات هنوز نمي‏دانيم كه بيشتر اين تحريكات از ناحية دشمن و براي ايجاد تفرقه در بين مسلمانان است. به دنبال آن، به چمران و يارانش اجازه مي‏دهد كه در مصر نظرات خود را بيان كنند.

در لبنـان

 

بعد از وفات عبدالناصر، ايجاد پايگاه چريكي مستقل، براي تعليم مبارزان ايراني، ضرورت پيدا مي‏كند و لذا دكتر چمران رهسپار لبنان مي‏شود تا چنين پايگاهي را تأسيس كند.

 

او به كمك امام موسي‏صدر، رهبر شيعيان لبنان، حركت محرومين و سپس جناح نظامي آن، سازمان «امل» را براساس اصول و مباني اسلامي پي‏ريزي نموده كه در ميان توطئه‏ها و دشمني‏هاي چپ و راست، با تكيه بر ايمان به خدا و با اسلحة شهادت، خط راستين اسلام انقلابي را پياده مي‏كند و علي‏گونه در معركه‏هاي مرگ و حيات به آغوش گرداب خطر فرو مي‏رود و در طوفان‏هاي سهمناك سرنوشت، حسين‏وار به استقبال شهادت مي‏تازد و پرچم خونين تشيع را در برابر جبارترين ستم‏گران روزگار، صهيونيزم اشغال‏گر و هم‏دستان خونخوار آنها، راست‏گرايان «فالانژ»، به اهتزاز درمي‏آورد و از قلب بيروت سوخته و خراب تا قله‏هاي بلند كوه‏هاي جبل‏عامل و در مرزهاي فلسطين اشغال شده از خود قهرماني‏ها به يادگار گذاشته؛ در قلب محرومين و مستضعفين شيعه جاي گرفته و شرح اين مبارزات افتخارآميز با قلمي سرخ و به شهادت خون پاك شهداي لبنان، بر كف خيابان‏هاي داغ و بر دامنة كوه‏هاي مرزي اسرائيل براي ابد ثبت گرديده است.

پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران

دكتر چمران با پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي ايران، بعد از 23 سال هجرت، به وطن باز مي‏گردد. همه تجربيات انقلابي و علمي خود را در خدمت انقلاب مي‏گذارد؛ خاموش و آرام ولي فعالانه و قاطعانه به سازندگي مي‏پردازد و همة تلاش خود را صرف تربيت اولين گروه‏هاي پاسداران انقلاب در سعدآباد مي‏كند. سپس در شغل معاونت نخست‏وزير در امور انقلاب شب و روز خود را به خطر مي‏اندازد تا سريع‏تر و قاطعانه‏تر مسئله كردستان را فيصله دهد تا اينكه بالاخره در قضية فراموش ناشدني «پاوه» قدرت ايمان و ارادة آهينن و شجاعت و فداكاري او بر همگان ثابت مي‏گردد.

 



پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 16:30 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

هرچند جای جای سرزمین اسلامی ما،مقدس و والاست قطعه هایی از این زمین خدا ،از زمین های دیگر مقدس تر و با شکوهترند .بهشتهایی اند زمینی که آغشته به عطر و خون شهیدان است و آنان را در آغوش گرفته اند ،قطعه هایی اند که سرخ رو ترین سرزمین هایند .

قطعه ی شهدای بهشت زهرا و بهشت رضا قطعه ای از بهشت خداست . قطعه ای سرشار از شکوه شهادت ،صفا و رشادت ،وفا و جلالت!

قطعه ای برای مسافران غریب،برای مردان بزرگ تاریخ،برای دلهای وسیع و عظمت های بی دریغ .

شبهای جمعه این قطعه های زمین خدا ،مهبطو منزل فرشتگان خدامیشوند .آنها می آیند تا بالهای خویش را به تبرک بر مزار شهیدان نهند و اهالی آسمان را از تلالو و تجلی و معنویت شهیدان با خبر سازند .

ما نیز چون فرشتگان میدانیم که طراوت زندگانی ما را شهیدان تضمین کرده اند ،آنها که پنجره های رفیع روشنایی را به روی جانهای ما گشودند و در کشاکش ناسوت و لاهوت ،معنویت رابرگزیدند و عشق را پاسخی سرخ گفتند و ایمان را سبز و شکوفا کردند .

هرچه داریم از شهیدان است و همه ی ما وامدار تلاشها ،مجاهدتها،جانبازیها،شور آفرینیها و شیداییها ی آنانیم .آنانی که آنی از جانان نبریدند و جز با خورشید حقیقت،پیوند نداشتند،آنها که زنجیر تعلقات مادی را شکستند از قفس((تن ))رها شدند و میهمان حضرت معبود گردیدند.

شهیدان میدانستند که رندگی زیباست ،اما دریافته بودند که زیباتر از آن از دست دادن جان در راه خداست .از این بود که چون پروانگان بی پروا ،همه ی هستی خویش را بر طبق اخلاص نهادند و به پیشگاه دوست ،هدیه دادند .

دلهای دریایی شهیدان ،آن یاران سرخ روی گلپوش ،سرشار از صدفها و گوهر های خلوص و صداقت و ایمان بود . به راستی کدام زبان را یارای آن است که از عظمت شهید و شهادت بگوید ؟کدام قلم را آن تواناییست که تجسم و تصور واژه ی پر معنای شهید را ،در برابر دیدگان خوانندگان ترسیم کند ؟کدام گوینده قادر است ((شهیدو شهادت ))را در محمدوده ی تنگ واژه ها و گفته ها بگنجاند ؟

با زبانی نارسا و قلمی شکسته و ناتوان ،چگونه میتوان از آزاده ای در خون نشسته و چشم بر روی همه ی مادیات بسته ،سخن راند ؟

پس ،آنچه از شهید میگوییم و میشنویم ،تنها برای برکت بخشیدن به زبان و دل و گوش است و بس !ونیز برای یاد کردراه و اندیشه ی والای اوست و مجالی یافتن از رهروی در راه سرخش !!!

درود همیشه ی ما بر شهیدان ،آن فرزانگان انتخابگر ،آنها که عطیه های خداوندند و همچون ماه ،در آسمان زندگی میدرخشند . 

 

 



جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, :: 19:16 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

خیلی هاشلمچه را با غروبش میشناسند. چشمت را خوب باز کن ودلت را راهی آسمان کن تا غروب شلمچه را به خوبی نظاره گر باشی .آن غروبی که با پیوند آسمان و زمین هزاران حزن و اندوه و ذکر را روانه ی قلبت میکند .

شلمچه جاییست که سرخی خون هزاران هزار رزمنده را در خاک هایش به آخوش کشیده ...

مبادا دل خود را در آغوش این خاک ها مسپاری !

من که میگویم سرخی آسمان شلمچه از انعکاس خون شهیدانیست که، روی آن ریخته شده...

بعد از اروندکنار حرکت کردیم به سوی شلمچه ،شلمچه ای که خاکش مقدس ترین خاک روی زمینه !شلمچه یه حال و هوای دیگه ای داره باید بریدو از نزدیک ببینید اونایی که به این سفر معنوی رفتن میتونن حس و حال الانه منو درک بکنن ،حدود ساعت 4،شایدم زودتر بود که رسیدیم شلمچه ،شلمچه رو ندیده بودم اما زیاد دربارش شنیده بودم همین که پامو از اتوبوس پایین گذاشتم اشکم سرازیر شد ...نه فقط من هرکسی اونجا بود فوران احساساتش ،صورتشو خیس از اشک کرده بود . مثل همه ی کسایی که اونجا بودن کفشامو از پام درآوردمو پا برهنه تمام مسیر رو طی کردم .

بادقت نقطه به نقطه ی اونجارو زیر نظر داشتم به هرطرف که نگاه میکردم یاد عموی شهید خودم می افتادم که در همین مکان شربت شهادت رو نوشیده بود .با خودم میگفتم عمو اینجا راه رفته اینجا نشسته اینجا ...

از ته دل دوست داشتم بدونم کدوم نقطه ی شلمچه روی زمین افتاده و روح پاکش از پیکرش جدا شده .

کمی که جلوتر رفتیم یه گوشه ای نشستیم آقای چترایی برامون از شلمچه و شهداش گفتن ولی من اصلن گوشم با ایشون نبود به پهنای صورتم اشک میریختمو با عمو علی صحبت میکردم .با تمام وجودم حضورشو در کنارم احساس میکردم خیلی باهاش حرف زدم اونموقع یه حس خوبی داشتم که دوست نداشتم به این زودی تموم بشه برای همینم بعد از تموم شدن حرفای آقای چترایی که همه پخش شدن منم رفتم یه گوشه ای و به حرف زدن با عموم ادامه دادم براش از همه جا و همه کس گفتم ازخودم امیرعلی (داداش کوچیکم )اجی ،مامان ، بابا ،عزیز و بابابزرگ و حتی از عمو ها و زن عمو ها !خلاصه اینکه همه خبر هارو بهش دادم میدونستم که از همه چیز خبر داره ولی با زبون خودم تعریف کردن یه مزه ی دیگه ای داشت انقد بهم خوش گذشته بود که نمیخواستم کسی خلوتمو با عمو بهم بزنه آخرشم بهش قول دادم عادت ها و کار های بدمو کنار بذارم تا ناراحت نشه والبته اینکه ازش کمک خواستم توی همه ی کارام .

دیگه وقتم تموم شده بود با اومدن دوستم دیگه نمیتونستم به صحبتام با عمو ادامه بدم از جام بلند شدمو همراه دوستم وارد یادمان شهدا شدیم اونجا عکسای رزمنده هارو دورتادور یادمان روی دیوار ها نصب کرده بودند منم چشمامو تیز کردم تا بینه داداشای خوبم یه چهره ی آشنا رو پیدا کنم درسته میخواستم عموعلی رو پیدا کنم عمویی که فقط و فقط عکساش رو دیدم و خاطرات بچگی و نوجوونیشو از زبون بابام و عموهام شنیدم .ولی برام آشنا تر از هر آشنایی بود ...

یه دور همه ی عکس هارو دیدم ولی عمو رو پیدا نکردم با خودم فکر کردم شاید چون داشتم با دوستم حرف میزدم دقت کافی نداشتم یه دور دیگه ام عکسارو دیدم ولی...

دلیل اینکه عمورو پیدا نکردم این بود که من فقط عکسای تک نفره رو نگاه میکردم عکس عمو اونجا بود روی دیوار کنار 3تا رزمنده ی دیگه دستشونو انداخته بودن گردن هم و هر4تاشون لبخند قشنگی زده بودند !

 

   

اینجا توی یادمان هست بهمون گفتن که روی این پارچه هرچی دلتون میخواد بنویسید شهدا  نوشته هاتونو میخونند

 



جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, :: 17:59 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

 

 سلااام امروزم اومدم که حرفای دیروزمو کامل کنم

 

 

خب تا کجا گفتم ؟؟آها یادم اومد قراره خاطره ای که آقای چترایی برامون تعریف کردمو بگم البته من کمی خلاصه تر تعریفش میکنم

 

این خاطره مربوط میشه به آقا محمدی که همش 16 سال داشت و یکی از بچه های شیطون لشکر بود .طبق گفتهی آقای چترایی این اقا محمد خیلی سربه سر رزمنده ها میذاشت که الان چند موردشو ذکر میکنم :

 

1_رزمنده ها لباساشونو میشستن و پهنشون میکردن تا خشک بشه بعد که میرفتن تا لباساشونو جمع بکنن و بپوشن با صحنه ی غافلگیر کننده ای روبرو میشدند و در کمال بهت زدگی متوجه میشدن که لباساشون حسابی توی خاک غلطیده .و در همون حال با قیافه ی خندون آقا محمد روبرو میشدن که یه گوشه ای ایستاده بودو هر هر میخندید رزمنده ها ام خیلی عصبانی میشدنو بهش میگفتن محمد این چه کاریه که میکنی آخه مگه نمیدونی الان به لباسا احتیاج داریم آقا محمدم در جوابشون میگفت باشه بابا خودم براتون دوباره میشورم .

 

2_یکی دیگه از شیطنتاش این بود که پوتین های رزمنده های یه سنگرو با سنگر دیگه عوض میکرد پوتینا ام همشون شبیه بودن فقط کوچیک و بزرگ میشدن

 

اینا دوتا از شیطنتای آقامحمد بود که من گفتم بقیشو واقعا یادم نیست که براتون بگم ولی خب بچه هارو از خودش عاصی میکرد یه روز فرمانده صداش زد و گفت اقا محمد میخوای برگردی خونه ؟؟؟اینجا که جای این بچه بازیا نیست آقا محمد سرشو زیر انداخت و چند ثانیه ای فکر کردو گفت نه اقامن میخوام بمونم برنمیگردم هرکاری میکنم تا بمونم 

 


فرمانده چند وقتی اقا محمدو فرستاد یه جایی توی جاده ی اهواز موندن اونجا خیلی سخت بود ولی آقا محمد موند تا ثابت کنه میتونه توی جبهه بمونه جای وحشتناکی هم موند جایی که شبا عقرب ها از زمین بیرون میومدن و روزها از شدت گرما ی شدید زمین ترک برمیداشت آب خنک هم اونجا راحت پیدا نمیشد به محمد گفتم محمد عزیزم مطمئنی میخوای بری؟؟ مجبور نیستی بری اونجا ولی محمد تصمیم خودشو گرفته بود

 بعد از مدتی که آقا محمد برگشت دیدم دیگه اون آقا محمد شیطون نیست خیلی عوض شده بود پوستش تیره تر شده بود و خودش آرومتر از قبل .

صبح ها که از خواب بیدار میشدیم میدیدم که پوتینامون تمیز شده یعنی کار کی بود که پوتینای بچه هارو شبا که خواب بودیم تمیز میکرد و جفتشون میکرد ؟ اینکار هر روز ادامه داشت تا این که یه روز طاقت نیاوردم شب به جای این که بخوابم یه گوشه ای قایم شدم دیدم یه نفر که صورتشو با چفیش پوشونده بود اومدو پوتینارو جمع کردو برد یه طرف  نشست نگاه که کردم دیدم داره چفیشو از صورتش باز میکنه اون شخص کسی جز آقا محمد نبود یه کم صبر کردم دیدم داره گریه میکنه و اشک میریزه و میگه خدایا من این بنده های تورو اینقد اذیت کردم ؟؟؟ خدایا منو ببخش اشک میریختو با چفیش پوتین هارو پاک میکرد .

اون شب گذشت . یه روز که یه عملیات خیلی مهم داشتیم قرار شد که زود تر به محل عملیات بریمو راهو برای بچه های دیگه قراره بیان باز کنیم آخه کار ما خنثی کردن مین ها و باز کردن سیم های خاردار بود تا مسیر برای رزمنده هامون باز بشه وبتونن وارد عملیات بشن خیلی دیگه وقتی نمونده بود تا رسیدن بچه ها و ما هنوز سیم خاردارهارو باز نکرده بودیم استرس داشتیم نمیدونستیم تا رسیدن بچه ها میتونیم سیمارو باز کنیم یا نه آقا محمد خودشو کشید جلو کنار فرمانده بهش گفت آقا بذا من برم جلو این سیم خاردار هارو باز کنم من میتونم فرمانده گفت خطرناکه محمد بذار حالا یه فکری میکنیم محمد گفت تروخدا بذار من برم من میتونم آقا من چند وقته پیش یه خوابی دیدم که میدونم میتونم فرمانده ازش پرسید چه خوابی دیدی که گفت آقا بذار برم وقتی برگشتم تعریف میکنم .فرمانده تسلیم شد و گفت برو ببینم چیکار میکنی .

محمد یه کم که روی زمین خزید و رفت جلو بلند شدو ایستاد ویهو پرید روی سیم خاردار ها سیم ها  افتادند روی زمین بچه های رزمنده که سر رسیدند از روی بدن محمد رد میشدند بدن محمد پلی شده بود که بچه هارو از روی سیمای خاردار رد میکرد  ولی صدایی از محمد در نمیومد فقط آروم میگفت یا زهرا دیدی تونستم ؟

  کنار محمد که رفتیم تا بلندش کنیم دیدیم  گوشتای بدنش توی سیم های خاردار فرورفته و بدنش با این خارها در آمیخته ...

 

 

 



چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 19:52 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

من پروانه ی بی قرار گلهایم. من رهگذر تنهای کوچه هایم .من عاشق امواج دریایم .من ققنوس آتشزادم. من حنجره ی فریادم .من در همه ی غمها شادم !

من کبوتری سپیدو بلند پروازم .من خاموش اما سراسر آوازم .من وجودی پر از رمزو رازم . من عاشق و شیفته ی دینم. من راهی کوی حبیبم .من حماسه آفرینم .

من با سیاهی میستیزم . من از نام و نشان میگریزم .منشب چراغ روشن ایامبودم . شعر ناب رشادت را من سرودم...

پس چرا گمنام نشوم؟مگر عاشق روی جانان و جمال یزدان نیستم ؟اوکه خود مرا خوب میشناسد آنگاه که معشوق،عاشق خویش را میشناسد چه نیازی به شناخت دیگران است ؟وقتی که من صدای یار را شنیدم و به سوی او شتافتم و هنگامی که او مرا پذیرفت ،با دیگرانم چه کار است ؟

من شهیدی گمنامم. با این همه عزیز همه ی یارانم . من با همهی شهیدان پیوندی نزدیک دارم . همه از تبار روح اللهم، همه از اعضای حزب اللهیم .شهادتگاه ما کربلاست و تاریخ شهادت ما ما عاشوراست !

ما ،گمنامیم در دنیا، اما در اینجا ، در این عرصه ی والا ،در این عالم بالا، از پر آوازه ترین چهره ی جهانیم!!!

 



چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 18:36 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

نمی دونم چه طور باید شروع کنم اما...اینو میدونم که هرچی توی این وبلاگ و در وصف شهدا و جانبازان 8سال دفاع مقدس بگم کم گفتم .هنوز 2ساعت نشده بود که از اردوی راهیان نور برگشتم همین که پام به خونه رسید هجوم اوردم به طرف کامپیوترم که هرچه زودتر این وبلاگو بسازم .شاید اینجوری قسمتی از احساساتم فروکش کنه این وبلاگو ساختم فقط و فقط به خاطر دلم ...

نمیدونم شاید مسخره به نظر بیاد ولی این اردو شدیدا منو تحت تاثیر قرار داده به حدی که از 2روز پیش که شلمچه رو دیدم تصمیمات مهمی گرفتم که به کمک خدای مهربونم به اونا عمل خواهم کرد .

من یه عموی شهیدی دارم که خب یه جورایی از عمو برام نزدیک تره نمیدونم چرا ولی از وقتی یادمه همیشه تو خلوت خودم  و تنهاییام باهاش حرف میزدم ، دردو دل میکردم و از اتفاقاتی که برام پیش می اومد با آب و تاب براش تعریف میکردم .

عموم توی شلمچه میجنگید و طی همون عملیات کربلای 5 شهید شد و...

1 ماهه پیش وقتی متوجه شدم قراره یه اردوی راهیان نور برگذار بشه خیلی ذوق کردم اخه یه چند سالی بود که دوست داشتم برم ولی قسمت نمیشد اما خب یه ترس عجیبیم تودلم بود مخصوصا شبی که فرداش باید به سمت مناطق جنگی حرکت میکردیم همش دودل بودم میترسیدم بمیرم شب ها خواب میدیدم اتوبوسمون چپ میکنه و میمیریم البته تلقین هم بی اثر نبوداااا همکلاسیام حرفای نا امید کننده و منصرف کننده زیاد میزدند کم کم از تعداد بچه های کلاسمون که قرار بود بیان اردو کم شد ولی من توفیق اینو داشتم که جز همون تعداد کم باشم شب قبل از حرکت به حدی ملتهب و پریشون بودم که یک ان فکر کردم الانه که از شدت التهاب سکته کنم مامانم که وضع منو اینطور دید کنارم نشست و از قشنگی های مناطق جنگی برام گفت حالا که فکر میکنم میبینم مامانم دوست نداشت من از دیدن اون همه زیبایی محروم بشم ولی اخر صحبتاش بهم گفت که زهرا جون اگه میترسی و به دلت نیست که بری نرو انگار انتظار شنیدن این حرفو ازش نداشتم ته دلم خیلی ناراحت شدم با تمام ترس که توی دلم بود محکم گفتم میرم اون شب خدا میدونه که خوابم نبرد و همش سرمو گرم کامپوترو کتابو ...این جور چیزا کردم .

صبح همراه بابام به محل حرکت رفتم اونجا متوجه شدم که یکی دیگه از دوستام از اومدن صرف نظر کرده خیلی ناراحت شدم روز اول که همش توی راه بودیم روز دوم هم به دیدن اروند کنار رفتیم وقتی پادگان شهید کاظمی رو به طرف اروند کنار ترک کردیم آقای چترایی که یکی از جانبازای 8سال دفاع مقدس هستند و من فکر میکنم که حدود 80درصد جازی دارند بین راه مارو از بیانات شیرینشون بهره مند کردند البته یه عده ای از بچه ها خوابشون برده بود اما من خوشحالم که اون دوسه روز چشم روی هم نذاشتم که مبادا از بیاناتشون غافل بشم از خصوصیات آقای چترایی هرچی بگم کم گفتم من که خیلی دوسشون دارم و همیشه براشون بهترینهارو ارزو دارم ایشون یکی از مهربون ترین افرادی بودند که توی این سفر چند روزه باهاشون اشنا شدم وفکر نمیکنم هیچ وقت از خاطرم برند بچه هایی که ایشونو میشناسند همه عاشق اخلاق خوب و بی آلایش ایشون شدند بدون اغراق میگم توی این چند روز که مهمون شهدا بودیم هرچا ایشونو میدیدم تا سرحد مرگ ذوق میکردم نوشتم خیلی طولانی شد و احتمالن خسته کننده سخته که الان به صحبتهام خاتمه بدم ولی فکر کنم اینجوری بهتره در  قسمت بعدیه حرفام حتما از خاطراتی که آقای چترایی برامون تعریف کردن استفاده میکنم فعلا عکسایی که گرفتمو ببینید ولی قول بدید بهم نخندید میدونم که چقدر توی عکاسی بی استعدادم  



سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:, :: 16:1 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

 شهیدان فواره ی بلند معانی اند که آسمان را به ما نزدیک میکنند و مارا به فراسوی آن میخوانند .

 شهیدان شورو عشقو حیاتند .مایه ی ماندگاری ایمان و امانند.

 شهیدان سرود حماسه و هدفند .آنان شهر صداقت ،عصاره ایثار ،خلاصه ی خلوص ،نمایه ی ایمان ،پرتووان نور ،تبلور نیایش وتجسم عظمت در گستره ی تاریخ اند.

شهیدان شاهدان روزگارند .درخشان خورشیدی اند که گرچه برخاک نشسته اند ،برافلاک باره میرانند .سرود عشق میخوانند ورمز جاودانگی را به خوبی میدانند .

 شهیدان گلواژه های کتاب آفرینشند که حتی فرشتگان از ایثار ناب آنان در حیرتند !

 

 
 

 

 



سه شنبه 2 اسفند 1398برچسب:, :: 14:6 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد