درباره وبلاگ


از غروب لحظه ها دلگیر میشوم.خسته از مصیبت تکرار! به یاد قلکی می افتم که ان سکه زیرین را پذیرا شد .میان دل و من ،عهدنامه ای به امضا میرسد که ریشه ی غفلت را بسوزانیم و هر روز در قلک فردای خویش ، ذخیره ای از نور داشته باشیم . پیراهنم را از گرد نزدیک بینی، میتکانم و عینک اخرت نگری را بردیده ی دل میگذارم. جهان چه فراخنای عظیمی است !!! ای کاش بتوانم ((مساحت ))خوبیها را اندازه بگیرم ، ولی هیچ گاه گرد بدیها نگردم !
آخرین مطالب
پيوندها


آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 242
بازدید کل : 82991
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

دانلود بازي هاي ايفون ايپدو ايپاد

از نـســـــــلـ آفـتـابـــــــــــ




محرم ماه شهادت و پيروزي سوسنگرد


 

 

پس از يأس دشمن از تسخير اهواز، صدام سخت به فتح سوسنگرد دل‏بسته بود تا روياي قادسيه را تكميل كند و براي دومين‏بار به آن شهر مظلوم حمله كرد و سه روز تانك‏هاي او شهر را در محاصره گرفتند و روز سوم تعدادي از آنان توانستند به داخل شهر راه يابند.

 

 

 

دكتر چمران كه از محاصره تعدادي از ياران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت برآشفته بود، ‌با فشار و تلاش فراوان خود و آيت‏الله خامنه‏اي، ارتش را آماده ساخت كه براي اولين‏بار دست به يك حمله خطرناك و حماسه‏‏آفرين نابرابر بزند و خود نيز نيروهاي مردمي و سپاه پاسداران را در كنار ارتش سازماندهي كرد و با نظمي نو و شيوه‏اي جديد از جانب جادة اهواز- سوسنگرد  به دشمن يورش بردند. شهيدچمران پيشاپيش يارانش، به شوق كمك و ديدار برادران محاصره شده در سوسنگرد، به سوي اين شهر مي‏شتافت كه در محاصرة تانك‏هاي دشمن قرار گرفت. او ساير رزمندگان را به سوي ديگري فرستاد تا نجات يابند و خود را به حلقة‌ محاصرة دشمن انداخت؛ چون آنجا خطر بيشتر بود و او هميشه به دامان خطر فرو مي‏رفت. در اين هنگام بود كه نبرد سختي درگرفت؛ نيروهاي كماندوي دشمن از پشت تانك‏ها به او حمله كردند و او همچون شيري در ميدان، در مصاف با دشمن متجاوز از نقطه‏اي به نقطه‏اي ديگر و از سنگري به سنگري ديگر مي‏رفت. كماندوهاي دشمن او را زير رگبار گلولة خود گرفته بودند، تانك‏ها به سوي او تيراندازي مي‏كردند و او شجاعانه بدون هراس از انبوه دشمن و آتش شديد آنها سريع، چابك، برافروخته و شادان از شوق شهادت در ركاب حسين(ع) و در راه حسين(ع). در روز قبل از تاسوعا، به آتش آنها پاسخ گفته و هر لحظه سنگر خود را تغيير مي‏داد. در همين اثناء، هم‏رزم باوفايش به شهادت رسيد و او يك‏تنه به نبرد حسين‏گونه خود ادامه مي‏داد و به سوي دشمن حمله مي‏برد. هرچه تنور جنگ گرم‏تر كي‏شد و آتش حمله بيشتر زبانه مي‏كشيد، چهرة ملكوتي او، اين مرد راستين خدا و سرباز حسين(ع)، گلگون‏تر وشوق به شهادتش افزون‏تر مي‏شد تا آنكه در حين «رقص چنين ميانه ميدان» از دو قسمت پاي چپ زخمي شد. خون گرم او با خاك كربلاي خوزستان درهم آميخت و نقشي زيبا از شجاعت و عشق به شهادت و تلاش خالصانه در راه خدا آفريد و هنوز هم گرمي قطرات خون او گرمي‏بخش رزمندگان باوفاي اسلام و سرخي خونش الهام‏بخش پيروزي نهايي و بزرگ آنان است.

 



با پاي زخمي بر يك كاميون عراقي حمله برد. سربازان صدام از يورش اين شير ميدان گريخته و او به كمك جوان چابك ديگري كه خود را به مهلكه رسانده بود، به داخل كاميون نشست و با لباني متبسم، ديگران را نويد پيروزي مي‏داد.

 

 

خبر زخمي شدن سردار پرافتخار اسلام، در نزديكي دروازة سوسنگرد، شور و هيجاني آميخته با خشم و اراده و شجاعت در ياران او و ساير رزمندگان افكند كه بي‏محابا به پيش تاختند و شهر قهرمان و مظلوم سوسنگرد و جان چند صد تن رزمندة مؤمن را از چنگال صداميان نجات بخشيدند. دكتر چمران با همان كاميوني كه خود را به بيمارستاني در اهواز رسانيد و بستري شد، اما بيش از يك شب در بيمارستان نماند و بعد از آن به مقر ستاد جنگ‏هاي نامنظم و دوباره با پاي زخمي و دردمند به ارشاد ياران وفادار خود پرداخت. جالب اينجا بود كه در همان شبي كه در بيمارستان بستري بود، جلسة مشورتي فرماندهان نظامي (تيمسار شهيدفلاحي، فرماندة لشگر 92، شهيد كلاهدوز، مسئولين سپاه و سرهنگ محمد سليمي كه رئيس ستاد او بود)، استاندار خوزستان و نمايندة امام در سپاه پاسداران (شهيدمحلاتي) در كنار تخت او در بيمارستان تشكيل شد و درهمان حال و همان شب، پيشنهاد حمله به ارتفاعات الله‏كبر را مطرح كرد.

آغاز حركت مجدد

 

به رغم اصرار و پيشنهاد مسئولين و دوستانش، حاضر به ترك اهواز و ستاد جنگ‏هاي نامنظم و حركت به تهران براي معالجه نشد و تمام مدت را در همان ستاد گذراند، در حالي كه در كنار بسترش و در مقابلش نقشه‏هاي نظامي منطقه، مقدار پيشروي دشمن و حركت نيروهاي خودي نصب شده بود و او كه قدرت و ياراي به جبهه رفتن نداشت، دائماً به آنها مي‏نگريست و مرتب طرح‏هاي جالب و پيشنهادات سازنده در زمينه‏هاي مختلف نظامي، مهندسي و حتي فرهنگي ارائه مي‏داد. كم‏كم زخم‏هاي پاي او التيام مي‏يافت و او ديگر نمي‏توانست سكون را تحمل  كند و با چوب زيربغل به پا خاست و بازهم آمادة رفتن به جبهه شد.

 

به دنبال نبرد بيست و هشتم صفر (پانزدهم دي‏ماه 59) كه منجر به شكست قسمتي از نيروهاي ماشد و فاجعة هويزه به بار آمد، ديگر تاب نشستن نياورد، تعدادي از رزمندگان شجاع و جان بر كف را از جبهه فرسيه انتخاب كرد و با چند هليكوپتر كه خود فرماندهي آنها را بر عهده داشت، با همان چوب زيربغل دست به عملي بي‏سابقه و انتحاري زد. او در حالي كه از درد جنگ به خود مي‏پيچيد و از ناراحتي مي‏خروشيد، آمادة حمله به نيروهاي پشت جبهه و تداركاتي دشمن در جاده جفير به طلايه شد كه به خاطر آتش شديد دشمن، هليكوپترها نتوانستند از سد آتش آنها از منطقه هويزه بگذرند و حملة هوايي دشمن هليكوپترها را مجبور به بازگشت ساخت كه وي از اين بازگشت سخت ناراحت و عصباني بود.

ديدار امام امت

 

 

بالاخره در اسفند ماه 59 چوب زيربغل را نيز كنار گذاشت و با كمي ناراحتي راه مي‏رفت و همراه با هم‏رزمانش از يكايك جبهه‏هاي نبرد در اهواز ديدن كرد.

 

 

پس از زخمي شدن، ‌اولين‏بار، براي ديدار با امام امت و عرض گزارش عازم تهران شد. به حضور امام رسيد و حوادثي را كه اتفاق افتاده بود و شرح مختصر عمليات و پيشنهادات خود را ارائه داد. امام امت(ره) پدرانه و با ملاطفت خاصي به سخنانش گوش مي‏داد، او و همة رزمندگان را دعا مي‏كرد و رهنمودهاي لازم را ارائه مي‏داد.

 

 

 

 

دكتر چمران از سكون و عدم تحركي كه در جبهه‏ها وجود داشت دائماً رنج مي‏برد و تلاش مي‏كرد كه با ارائه پيشنهادات و برنامه‏هاي ابتكاري حركتي بوجود آورد و اغلب اين حركت‏ها را توسط رزمندگان شجاع و جان‏بركف ستاد نيز عملي مي‏ساخت. او اصرار داشت كه هرچه زودتر به تپه‏هاي الله‏اكبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به تنگ چزابه كه نزديكي مرز است، رسانده تا ارتباط شمالي و جنوبي نيروهاي عراقي و مرز پيوسته آنان قطع شود. بالاخره در سي‏ويكم ارديبهشت ماه سال شصت، با يك حملة‌ هماهنگ و برق‏آسا، ارتفاعات الله‏اكبر فتح شد كه پس از پيروزي سوسنگرد بزرگترين پيروزي تا آن زمان بود. شهيد چمران به همراه رزمندگان شجاع اسلام در زمرة اولين كساني بود كه پاي به ارتفاعات الله‏اكبر گذاشت؛ درحالي كه دشمن زبون هنوز در نقاطي مقاومت مي‏كرد. او و فرماندة شجاعش ايرج رستمي، دو روز بعد، با تعدادي از جان بركفان و ياران خود توانستند با فداكاري و قدرت تمام تپه‏هاي شحيطيه (شاهسوند) را به تصرف درآوردند، درحالي كه ديگران در هاله‏اي از ناباوري به اين اقدام جسورانه مي‏نگريستند.

 

 

 

 

پس از پيروزي ارتفاعات الله‏اكبر، اصرار داشت نيروهاي ما هرچه زودتر، قبل از اينكه دشمن بتواند استحكاماتي براي خود ايجاد كند، به سوي بستان سرازير شوند كه اين كار عملي نشد و شهيدچمران خود طرح تسخير دهلاويه را با ايثار و گذشت و فداكاري جان بر كف ستاد جنگ‏هاي نامنظم و به فرماندهي ايرج رستمي عملي ساخت.

 
 

 

فتح دهلاويه، در نوع خود عملي جسورانه و خطرناك و غرورآفرين بود. نيروهاي مؤمن ستاد پلي بر روي رودخانة كرخه زدند، پلي ابتكاري و چريكي كه خود ساخته بودند. از رودخانه عبور كردند و به قلب دشمن تاختند و دهلاويه را به ياري خداي برگ فتح كردند. اين اولين پيروزي پس از عزل بني‏صدر از فرماندهي كل قوا بود كه به عنوان طليعة پيروزي‏هاي ديگر به حساب آمد.

 

  

در سي‏ام خردادماه سال شصت، يعني يك‏ماه پس از پيروزي ارتفاعات الله‏اكبر، در جلسة فوق‏العاده شورايعالي دفاع در اهواز با حضور مرحوم آيت‏الله اشراقي شركت و از عدم تحرك وسكون نيروها انتقاد كرد و پيشنهادات نظامي خود، از جمله حمله به بستان را ارائه داد.

 

اين آخرين جلسة شورايعالي دفاع بود كه شهيدچمران در آن شركت داشت و فرداي آن روز، روز غم‏انگيز و بسيار سخت و هولناكي بود.

 



پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 16:50 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

 

 

سخن گفتن از شهيد دكتر مصطفي چمران، اين مرد عمل و نه مرد سخن، اين نمونه كامل هجرت، جهاد و شهادت، اين شاگرد مكتب علي(ع)، اين مالك‏اشتر جنوب لبنان و حمزة كربلاي خوزستان سخت و دشوار است. چرا كه حتي نمي‏توان يكي از ابعاد وجودي او را آنگونه كه هست، توصيف كرد و نبايست انتظار داشت كه بتوانيم تصوير كاملي در اين مختصر از او ترسيم نمايئم، كه مردان و رهروان راه علي(ع) و حسين(ع) را با اين كلمات مادي و معيارهاي خاكي نمي‏شود توصيف نمود و سنجيد.

 

اين مروري است گذرا و سريع، بر حيات كوتاه اما پرحادثه و سراسر تلاش، ايثار، عشق و فداكاري شهيد دكتر مصطفي چمران.

تولد

دكتر مصطفي چمران در سال 1311 در تهران، خيابان پانزده خرداد، بازار آهنگرها، سرپولك متولد شد.

 

تحصيـلات

 

وي تحصيلات خود را در مدرسه انتصاريه، نزديك پامنار، آغاز كرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ در دانشكده فني دانشگاه تهران ادامه تحصيل داد و در سال 1336 در رشتة الكترومكانيك فارغ‏التحصيل شد و يك‏سال به تدريس در دانشكدة‌ فني پرداخت.

 

 

 


وي در همة دوران تحصيل شاگرد اول بود. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصيلي شاگردان ممتاز به امريكا اعزام شد و پس از تحقيقات‏علمي در جمع معروف‏ترين دانشمندان جهان در دانشگاه كاليفرنيا و معتبرترين دانشگاه امريكا بركلي- با ممتازترين درجة علمي موفق به اخذ دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسما گرديد.

فعـاليت‏هاي اجتماعي

از 15سالگي در درس تفسير قرآن مرحوم آيت‏الله طالقاني، در مسجد هدايت، و درس فلسفه و منطق استاد شهيد مرتضي مطهري و بعضي از اساتيد ديگر شركت مي‏كرد و از اولين اعضاء انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سياسي دوران دكتر مصدق از مجلس چهاردهم تا ملي شدن صنعت‏نفت شركت داشت و از عناصر پرتلاش در پاسداري از نهضت‏ملي ايران در كشمكش‏هاي مرگ و حيات اين دوره بود. بعد از كودتاي ننگين 28 مرداد و سقوط حكومت دكتر مصدق،‌ به نهضت مقاومت ملي ايران پيوست و سخت‏ترين مبارزه‏ها و مسئوليت‏هاي او عليه استبداد و استعمار شروع شد و تا زمان مهاجرت از ايران، بدون خستگي و با همه قدرت خود، عليه نظام طاغوتي شاه جنگيد و خطرناك‏ترين مأموريت‏ها را در سخت‏‏ترين شرايط با پيروزي به انجام رسانيد

 

 

در امريكا، با همكاري بعضي از دوستانش، براي اولين‏بار انجمن اسلامي دانشجويان امريكا را پايه‏ريزي كرد و از مؤسسين انجمن دانشجويان ايراني در كاليفرنيا و از فعالين انجمن دانشجويان ايراني در امريكا به شمار مي‏رفت كه به دليل اين فعاليت‏ها، بورس تحصيلي شاگرد ممتازي وي از سوي رژيم شاه قطع مي‏شود. پس از قيام خونين 15 خرداد سال 1342 و سركوب ظاهري مبارزات مردم مسلمان به رهبري امام‏خميني(ره) دست به اقدامي جسورانه و سرنوشت‏ساز مي‏زند و همه پل‏ها را پشت‏سر خود خراب مي‏كند و به همراه بعضي از دوستان مؤمن و هم‏فكر، رهسپار مصر مي‏شود و مدت دو سال، در زمان عبدالناصر،‌ سخت‏ترين دوره‏هاي چريكي و جنگ‏هاي پارتيزاني را مي‏آموزد و به عنوان بهترين شاگرد اين دوره شناخته مي‏شود و فوراً مسئوليت تعليم چريكي مبارزان ايراني به عهدة او گذارده مي‏شود.

 

به علت برخورداري از بينش عميق مذهبي، از ملي‏گرايي وراي اسلام گريزان بود و وقتي در مصر مشاهده كرد كه جريان ناسيوناليسم عربي باعث تفرقة مسلمين مي‏شود، به جمال عبدالناصر اعتراض كرد و ناصر ضمن پذيرش اين اعتراض گفت كه جريان ناسيوناليسم عربي آنقدر قوي است كه نمي‏توان به راحتي با آن مقابله كرد و با تأسف تأكيد مي‏كند كه مات هنوز نمي‏دانيم كه بيشتر اين تحريكات از ناحية دشمن و براي ايجاد تفرقه در بين مسلمانان است. به دنبال آن، به چمران و يارانش اجازه مي‏دهد كه در مصر نظرات خود را بيان كنند.

در لبنـان

 

بعد از وفات عبدالناصر، ايجاد پايگاه چريكي مستقل، براي تعليم مبارزان ايراني، ضرورت پيدا مي‏كند و لذا دكتر چمران رهسپار لبنان مي‏شود تا چنين پايگاهي را تأسيس كند.

 

او به كمك امام موسي‏صدر، رهبر شيعيان لبنان، حركت محرومين و سپس جناح نظامي آن، سازمان «امل» را براساس اصول و مباني اسلامي پي‏ريزي نموده كه در ميان توطئه‏ها و دشمني‏هاي چپ و راست، با تكيه بر ايمان به خدا و با اسلحة شهادت، خط راستين اسلام انقلابي را پياده مي‏كند و علي‏گونه در معركه‏هاي مرگ و حيات به آغوش گرداب خطر فرو مي‏رود و در طوفان‏هاي سهمناك سرنوشت، حسين‏وار به استقبال شهادت مي‏تازد و پرچم خونين تشيع را در برابر جبارترين ستم‏گران روزگار، صهيونيزم اشغال‏گر و هم‏دستان خونخوار آنها، راست‏گرايان «فالانژ»، به اهتزاز درمي‏آورد و از قلب بيروت سوخته و خراب تا قله‏هاي بلند كوه‏هاي جبل‏عامل و در مرزهاي فلسطين اشغال شده از خود قهرماني‏ها به يادگار گذاشته؛ در قلب محرومين و مستضعفين شيعه جاي گرفته و شرح اين مبارزات افتخارآميز با قلمي سرخ و به شهادت خون پاك شهداي لبنان، بر كف خيابان‏هاي داغ و بر دامنة كوه‏هاي مرزي اسرائيل براي ابد ثبت گرديده است.

پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران

دكتر چمران با پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي ايران، بعد از 23 سال هجرت، به وطن باز مي‏گردد. همه تجربيات انقلابي و علمي خود را در خدمت انقلاب مي‏گذارد؛ خاموش و آرام ولي فعالانه و قاطعانه به سازندگي مي‏پردازد و همة تلاش خود را صرف تربيت اولين گروه‏هاي پاسداران انقلاب در سعدآباد مي‏كند. سپس در شغل معاونت نخست‏وزير در امور انقلاب شب و روز خود را به خطر مي‏اندازد تا سريع‏تر و قاطعانه‏تر مسئله كردستان را فيصله دهد تا اينكه بالاخره در قضية فراموش ناشدني «پاوه» قدرت ايمان و ارادة آهينن و شجاعت و فداكاري او بر همگان ثابت مي‏گردد.

 



پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 16:30 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

هرچند جای جای سرزمین اسلامی ما،مقدس و والاست قطعه هایی از این زمین خدا ،از زمین های دیگر مقدس تر و با شکوهترند .بهشتهایی اند زمینی که آغشته به عطر و خون شهیدان است و آنان را در آغوش گرفته اند ،قطعه هایی اند که سرخ رو ترین سرزمین هایند .

قطعه ی شهدای بهشت زهرا و بهشت رضا قطعه ای از بهشت خداست . قطعه ای سرشار از شکوه شهادت ،صفا و رشادت ،وفا و جلالت!

قطعه ای برای مسافران غریب،برای مردان بزرگ تاریخ،برای دلهای وسیع و عظمت های بی دریغ .

شبهای جمعه این قطعه های زمین خدا ،مهبطو منزل فرشتگان خدامیشوند .آنها می آیند تا بالهای خویش را به تبرک بر مزار شهیدان نهند و اهالی آسمان را از تلالو و تجلی و معنویت شهیدان با خبر سازند .

ما نیز چون فرشتگان میدانیم که طراوت زندگانی ما را شهیدان تضمین کرده اند ،آنها که پنجره های رفیع روشنایی را به روی جانهای ما گشودند و در کشاکش ناسوت و لاهوت ،معنویت رابرگزیدند و عشق را پاسخی سرخ گفتند و ایمان را سبز و شکوفا کردند .

هرچه داریم از شهیدان است و همه ی ما وامدار تلاشها ،مجاهدتها،جانبازیها،شور آفرینیها و شیداییها ی آنانیم .آنانی که آنی از جانان نبریدند و جز با خورشید حقیقت،پیوند نداشتند،آنها که زنجیر تعلقات مادی را شکستند از قفس((تن ))رها شدند و میهمان حضرت معبود گردیدند.

شهیدان میدانستند که رندگی زیباست ،اما دریافته بودند که زیباتر از آن از دست دادن جان در راه خداست .از این بود که چون پروانگان بی پروا ،همه ی هستی خویش را بر طبق اخلاص نهادند و به پیشگاه دوست ،هدیه دادند .

دلهای دریایی شهیدان ،آن یاران سرخ روی گلپوش ،سرشار از صدفها و گوهر های خلوص و صداقت و ایمان بود . به راستی کدام زبان را یارای آن است که از عظمت شهید و شهادت بگوید ؟کدام قلم را آن تواناییست که تجسم و تصور واژه ی پر معنای شهید را ،در برابر دیدگان خوانندگان ترسیم کند ؟کدام گوینده قادر است ((شهیدو شهادت ))را در محمدوده ی تنگ واژه ها و گفته ها بگنجاند ؟

با زبانی نارسا و قلمی شکسته و ناتوان ،چگونه میتوان از آزاده ای در خون نشسته و چشم بر روی همه ی مادیات بسته ،سخن راند ؟

پس ،آنچه از شهید میگوییم و میشنویم ،تنها برای برکت بخشیدن به زبان و دل و گوش است و بس !ونیز برای یاد کردراه و اندیشه ی والای اوست و مجالی یافتن از رهروی در راه سرخش !!!

درود همیشه ی ما بر شهیدان ،آن فرزانگان انتخابگر ،آنها که عطیه های خداوندند و همچون ماه ،در آسمان زندگی میدرخشند . 

 

 



جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, :: 19:16 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

خیلی هاشلمچه را با غروبش میشناسند. چشمت را خوب باز کن ودلت را راهی آسمان کن تا غروب شلمچه را به خوبی نظاره گر باشی .آن غروبی که با پیوند آسمان و زمین هزاران حزن و اندوه و ذکر را روانه ی قلبت میکند .

شلمچه جاییست که سرخی خون هزاران هزار رزمنده را در خاک هایش به آخوش کشیده ...

مبادا دل خود را در آغوش این خاک ها مسپاری !

من که میگویم سرخی آسمان شلمچه از انعکاس خون شهیدانیست که، روی آن ریخته شده...

بعد از اروندکنار حرکت کردیم به سوی شلمچه ،شلمچه ای که خاکش مقدس ترین خاک روی زمینه !شلمچه یه حال و هوای دیگه ای داره باید بریدو از نزدیک ببینید اونایی که به این سفر معنوی رفتن میتونن حس و حال الانه منو درک بکنن ،حدود ساعت 4،شایدم زودتر بود که رسیدیم شلمچه ،شلمچه رو ندیده بودم اما زیاد دربارش شنیده بودم همین که پامو از اتوبوس پایین گذاشتم اشکم سرازیر شد ...نه فقط من هرکسی اونجا بود فوران احساساتش ،صورتشو خیس از اشک کرده بود . مثل همه ی کسایی که اونجا بودن کفشامو از پام درآوردمو پا برهنه تمام مسیر رو طی کردم .

بادقت نقطه به نقطه ی اونجارو زیر نظر داشتم به هرطرف که نگاه میکردم یاد عموی شهید خودم می افتادم که در همین مکان شربت شهادت رو نوشیده بود .با خودم میگفتم عمو اینجا راه رفته اینجا نشسته اینجا ...

از ته دل دوست داشتم بدونم کدوم نقطه ی شلمچه روی زمین افتاده و روح پاکش از پیکرش جدا شده .

کمی که جلوتر رفتیم یه گوشه ای نشستیم آقای چترایی برامون از شلمچه و شهداش گفتن ولی من اصلن گوشم با ایشون نبود به پهنای صورتم اشک میریختمو با عمو علی صحبت میکردم .با تمام وجودم حضورشو در کنارم احساس میکردم خیلی باهاش حرف زدم اونموقع یه حس خوبی داشتم که دوست نداشتم به این زودی تموم بشه برای همینم بعد از تموم شدن حرفای آقای چترایی که همه پخش شدن منم رفتم یه گوشه ای و به حرف زدن با عموم ادامه دادم براش از همه جا و همه کس گفتم ازخودم امیرعلی (داداش کوچیکم )اجی ،مامان ، بابا ،عزیز و بابابزرگ و حتی از عمو ها و زن عمو ها !خلاصه اینکه همه خبر هارو بهش دادم میدونستم که از همه چیز خبر داره ولی با زبون خودم تعریف کردن یه مزه ی دیگه ای داشت انقد بهم خوش گذشته بود که نمیخواستم کسی خلوتمو با عمو بهم بزنه آخرشم بهش قول دادم عادت ها و کار های بدمو کنار بذارم تا ناراحت نشه والبته اینکه ازش کمک خواستم توی همه ی کارام .

دیگه وقتم تموم شده بود با اومدن دوستم دیگه نمیتونستم به صحبتام با عمو ادامه بدم از جام بلند شدمو همراه دوستم وارد یادمان شهدا شدیم اونجا عکسای رزمنده هارو دورتادور یادمان روی دیوار ها نصب کرده بودند منم چشمامو تیز کردم تا بینه داداشای خوبم یه چهره ی آشنا رو پیدا کنم درسته میخواستم عموعلی رو پیدا کنم عمویی که فقط و فقط عکساش رو دیدم و خاطرات بچگی و نوجوونیشو از زبون بابام و عموهام شنیدم .ولی برام آشنا تر از هر آشنایی بود ...

یه دور همه ی عکس هارو دیدم ولی عمو رو پیدا نکردم با خودم فکر کردم شاید چون داشتم با دوستم حرف میزدم دقت کافی نداشتم یه دور دیگه ام عکسارو دیدم ولی...

دلیل اینکه عمورو پیدا نکردم این بود که من فقط عکسای تک نفره رو نگاه میکردم عکس عمو اونجا بود روی دیوار کنار 3تا رزمنده ی دیگه دستشونو انداخته بودن گردن هم و هر4تاشون لبخند قشنگی زده بودند !

 

   

اینجا توی یادمان هست بهمون گفتن که روی این پارچه هرچی دلتون میخواد بنویسید شهدا  نوشته هاتونو میخونند

 



جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, :: 17:59 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

 

 سلااام امروزم اومدم که حرفای دیروزمو کامل کنم

 

 

خب تا کجا گفتم ؟؟آها یادم اومد قراره خاطره ای که آقای چترایی برامون تعریف کردمو بگم البته من کمی خلاصه تر تعریفش میکنم

 

این خاطره مربوط میشه به آقا محمدی که همش 16 سال داشت و یکی از بچه های شیطون لشکر بود .طبق گفتهی آقای چترایی این اقا محمد خیلی سربه سر رزمنده ها میذاشت که الان چند موردشو ذکر میکنم :

 

1_رزمنده ها لباساشونو میشستن و پهنشون میکردن تا خشک بشه بعد که میرفتن تا لباساشونو جمع بکنن و بپوشن با صحنه ی غافلگیر کننده ای روبرو میشدند و در کمال بهت زدگی متوجه میشدن که لباساشون حسابی توی خاک غلطیده .و در همون حال با قیافه ی خندون آقا محمد روبرو میشدن که یه گوشه ای ایستاده بودو هر هر میخندید رزمنده ها ام خیلی عصبانی میشدنو بهش میگفتن محمد این چه کاریه که میکنی آخه مگه نمیدونی الان به لباسا احتیاج داریم آقا محمدم در جوابشون میگفت باشه بابا خودم براتون دوباره میشورم .

 

2_یکی دیگه از شیطنتاش این بود که پوتین های رزمنده های یه سنگرو با سنگر دیگه عوض میکرد پوتینا ام همشون شبیه بودن فقط کوچیک و بزرگ میشدن

 

اینا دوتا از شیطنتای آقامحمد بود که من گفتم بقیشو واقعا یادم نیست که براتون بگم ولی خب بچه هارو از خودش عاصی میکرد یه روز فرمانده صداش زد و گفت اقا محمد میخوای برگردی خونه ؟؟؟اینجا که جای این بچه بازیا نیست آقا محمد سرشو زیر انداخت و چند ثانیه ای فکر کردو گفت نه اقامن میخوام بمونم برنمیگردم هرکاری میکنم تا بمونم 

 


فرمانده چند وقتی اقا محمدو فرستاد یه جایی توی جاده ی اهواز موندن اونجا خیلی سخت بود ولی آقا محمد موند تا ثابت کنه میتونه توی جبهه بمونه جای وحشتناکی هم موند جایی که شبا عقرب ها از زمین بیرون میومدن و روزها از شدت گرما ی شدید زمین ترک برمیداشت آب خنک هم اونجا راحت پیدا نمیشد به محمد گفتم محمد عزیزم مطمئنی میخوای بری؟؟ مجبور نیستی بری اونجا ولی محمد تصمیم خودشو گرفته بود

 بعد از مدتی که آقا محمد برگشت دیدم دیگه اون آقا محمد شیطون نیست خیلی عوض شده بود پوستش تیره تر شده بود و خودش آرومتر از قبل .

صبح ها که از خواب بیدار میشدیم میدیدم که پوتینامون تمیز شده یعنی کار کی بود که پوتینای بچه هارو شبا که خواب بودیم تمیز میکرد و جفتشون میکرد ؟ اینکار هر روز ادامه داشت تا این که یه روز طاقت نیاوردم شب به جای این که بخوابم یه گوشه ای قایم شدم دیدم یه نفر که صورتشو با چفیش پوشونده بود اومدو پوتینارو جمع کردو برد یه طرف  نشست نگاه که کردم دیدم داره چفیشو از صورتش باز میکنه اون شخص کسی جز آقا محمد نبود یه کم صبر کردم دیدم داره گریه میکنه و اشک میریزه و میگه خدایا من این بنده های تورو اینقد اذیت کردم ؟؟؟ خدایا منو ببخش اشک میریختو با چفیش پوتین هارو پاک میکرد .

اون شب گذشت . یه روز که یه عملیات خیلی مهم داشتیم قرار شد که زود تر به محل عملیات بریمو راهو برای بچه های دیگه قراره بیان باز کنیم آخه کار ما خنثی کردن مین ها و باز کردن سیم های خاردار بود تا مسیر برای رزمنده هامون باز بشه وبتونن وارد عملیات بشن خیلی دیگه وقتی نمونده بود تا رسیدن بچه ها و ما هنوز سیم خاردارهارو باز نکرده بودیم استرس داشتیم نمیدونستیم تا رسیدن بچه ها میتونیم سیمارو باز کنیم یا نه آقا محمد خودشو کشید جلو کنار فرمانده بهش گفت آقا بذا من برم جلو این سیم خاردار هارو باز کنم من میتونم فرمانده گفت خطرناکه محمد بذار حالا یه فکری میکنیم محمد گفت تروخدا بذار من برم من میتونم آقا من چند وقته پیش یه خوابی دیدم که میدونم میتونم فرمانده ازش پرسید چه خوابی دیدی که گفت آقا بذار برم وقتی برگشتم تعریف میکنم .فرمانده تسلیم شد و گفت برو ببینم چیکار میکنی .

محمد یه کم که روی زمین خزید و رفت جلو بلند شدو ایستاد ویهو پرید روی سیم خاردار ها سیم ها  افتادند روی زمین بچه های رزمنده که سر رسیدند از روی بدن محمد رد میشدند بدن محمد پلی شده بود که بچه هارو از روی سیمای خاردار رد میکرد  ولی صدایی از محمد در نمیومد فقط آروم میگفت یا زهرا دیدی تونستم ؟

  کنار محمد که رفتیم تا بلندش کنیم دیدیم  گوشتای بدنش توی سیم های خاردار فرورفته و بدنش با این خارها در آمیخته ...

 

 

 



چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 19:52 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

من پروانه ی بی قرار گلهایم. من رهگذر تنهای کوچه هایم .من عاشق امواج دریایم .من ققنوس آتشزادم. من حنجره ی فریادم .من در همه ی غمها شادم !

من کبوتری سپیدو بلند پروازم .من خاموش اما سراسر آوازم .من وجودی پر از رمزو رازم . من عاشق و شیفته ی دینم. من راهی کوی حبیبم .من حماسه آفرینم .

من با سیاهی میستیزم . من از نام و نشان میگریزم .منشب چراغ روشن ایامبودم . شعر ناب رشادت را من سرودم...

پس چرا گمنام نشوم؟مگر عاشق روی جانان و جمال یزدان نیستم ؟اوکه خود مرا خوب میشناسد آنگاه که معشوق،عاشق خویش را میشناسد چه نیازی به شناخت دیگران است ؟وقتی که من صدای یار را شنیدم و به سوی او شتافتم و هنگامی که او مرا پذیرفت ،با دیگرانم چه کار است ؟

من شهیدی گمنامم. با این همه عزیز همه ی یارانم . من با همهی شهیدان پیوندی نزدیک دارم . همه از تبار روح اللهم، همه از اعضای حزب اللهیم .شهادتگاه ما کربلاست و تاریخ شهادت ما ما عاشوراست !

ما ،گمنامیم در دنیا، اما در اینجا ، در این عرصه ی والا ،در این عالم بالا، از پر آوازه ترین چهره ی جهانیم!!!

 



چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 18:36 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

نمی دونم چه طور باید شروع کنم اما...اینو میدونم که هرچی توی این وبلاگ و در وصف شهدا و جانبازان 8سال دفاع مقدس بگم کم گفتم .هنوز 2ساعت نشده بود که از اردوی راهیان نور برگشتم همین که پام به خونه رسید هجوم اوردم به طرف کامپیوترم که هرچه زودتر این وبلاگو بسازم .شاید اینجوری قسمتی از احساساتم فروکش کنه این وبلاگو ساختم فقط و فقط به خاطر دلم ...

نمیدونم شاید مسخره به نظر بیاد ولی این اردو شدیدا منو تحت تاثیر قرار داده به حدی که از 2روز پیش که شلمچه رو دیدم تصمیمات مهمی گرفتم که به کمک خدای مهربونم به اونا عمل خواهم کرد .

من یه عموی شهیدی دارم که خب یه جورایی از عمو برام نزدیک تره نمیدونم چرا ولی از وقتی یادمه همیشه تو خلوت خودم  و تنهاییام باهاش حرف میزدم ، دردو دل میکردم و از اتفاقاتی که برام پیش می اومد با آب و تاب براش تعریف میکردم .

عموم توی شلمچه میجنگید و طی همون عملیات کربلای 5 شهید شد و...

1 ماهه پیش وقتی متوجه شدم قراره یه اردوی راهیان نور برگذار بشه خیلی ذوق کردم اخه یه چند سالی بود که دوست داشتم برم ولی قسمت نمیشد اما خب یه ترس عجیبیم تودلم بود مخصوصا شبی که فرداش باید به سمت مناطق جنگی حرکت میکردیم همش دودل بودم میترسیدم بمیرم شب ها خواب میدیدم اتوبوسمون چپ میکنه و میمیریم البته تلقین هم بی اثر نبوداااا همکلاسیام حرفای نا امید کننده و منصرف کننده زیاد میزدند کم کم از تعداد بچه های کلاسمون که قرار بود بیان اردو کم شد ولی من توفیق اینو داشتم که جز همون تعداد کم باشم شب قبل از حرکت به حدی ملتهب و پریشون بودم که یک ان فکر کردم الانه که از شدت التهاب سکته کنم مامانم که وضع منو اینطور دید کنارم نشست و از قشنگی های مناطق جنگی برام گفت حالا که فکر میکنم میبینم مامانم دوست نداشت من از دیدن اون همه زیبایی محروم بشم ولی اخر صحبتاش بهم گفت که زهرا جون اگه میترسی و به دلت نیست که بری نرو انگار انتظار شنیدن این حرفو ازش نداشتم ته دلم خیلی ناراحت شدم با تمام ترس که توی دلم بود محکم گفتم میرم اون شب خدا میدونه که خوابم نبرد و همش سرمو گرم کامپوترو کتابو ...این جور چیزا کردم .

صبح همراه بابام به محل حرکت رفتم اونجا متوجه شدم که یکی دیگه از دوستام از اومدن صرف نظر کرده خیلی ناراحت شدم روز اول که همش توی راه بودیم روز دوم هم به دیدن اروند کنار رفتیم وقتی پادگان شهید کاظمی رو به طرف اروند کنار ترک کردیم آقای چترایی که یکی از جانبازای 8سال دفاع مقدس هستند و من فکر میکنم که حدود 80درصد جازی دارند بین راه مارو از بیانات شیرینشون بهره مند کردند البته یه عده ای از بچه ها خوابشون برده بود اما من خوشحالم که اون دوسه روز چشم روی هم نذاشتم که مبادا از بیاناتشون غافل بشم از خصوصیات آقای چترایی هرچی بگم کم گفتم من که خیلی دوسشون دارم و همیشه براشون بهترینهارو ارزو دارم ایشون یکی از مهربون ترین افرادی بودند که توی این سفر چند روزه باهاشون اشنا شدم وفکر نمیکنم هیچ وقت از خاطرم برند بچه هایی که ایشونو میشناسند همه عاشق اخلاق خوب و بی آلایش ایشون شدند بدون اغراق میگم توی این چند روز که مهمون شهدا بودیم هرچا ایشونو میدیدم تا سرحد مرگ ذوق میکردم نوشتم خیلی طولانی شد و احتمالن خسته کننده سخته که الان به صحبتهام خاتمه بدم ولی فکر کنم اینجوری بهتره در  قسمت بعدیه حرفام حتما از خاطراتی که آقای چترایی برامون تعریف کردن استفاده میکنم فعلا عکسایی که گرفتمو ببینید ولی قول بدید بهم نخندید میدونم که چقدر توی عکاسی بی استعدادم  



سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:, :: 16:1 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا