درباره وبلاگ


از غروب لحظه ها دلگیر میشوم.خسته از مصیبت تکرار! به یاد قلکی می افتم که ان سکه زیرین را پذیرا شد .میان دل و من ،عهدنامه ای به امضا میرسد که ریشه ی غفلت را بسوزانیم و هر روز در قلک فردای خویش ، ذخیره ای از نور داشته باشیم . پیراهنم را از گرد نزدیک بینی، میتکانم و عینک اخرت نگری را بردیده ی دل میگذارم. جهان چه فراخنای عظیمی است !!! ای کاش بتوانم ((مساحت ))خوبیها را اندازه بگیرم ، ولی هیچ گاه گرد بدیها نگردم !
آخرین مطالب
پيوندها


آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 102
بازدید کل : 82851
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

دانلود بازي هاي ايفون ايپدو ايپاد

از نـســـــــلـ آفـتـابـــــــــــ




 شهیدان فواره ی بلند معانی اند که آسمان را به ما نزدیک میکنند و مارا به فراسوی آن میخوانند .

 شهیدان شورو عشقو حیاتند .مایه ی ماندگاری ایمان و امانند.

 شهیدان سرود حماسه و هدفند .آنان شهر صداقت ،عصاره ایثار ،خلاصه ی خلوص ،نمایه ی ایمان ،پرتووان نور ،تبلور نیایش وتجسم عظمت در گستره ی تاریخ اند.

شهیدان شاهدان روزگارند .درخشان خورشیدی اند که گرچه برخاک نشسته اند ،برافلاک باره میرانند .سرود عشق میخوانند ورمز جاودانگی را به خوبی میدانند .

 شهیدان گلواژه های کتاب آفرینشند که حتی فرشتگان از ایثار ناب آنان در حیرتند !

 

 
 

 

 



سه شنبه 2 اسفند 1398برچسب:, :: 14:6 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

ایستاده در غبار فیلمی از محمد حسین مهدویان ،به تهیه کنندگی حبیب والی نژاد محصول سال 1394سینمای ایران است .این فیلم برای حضور در بخش نگاه نو جشنواره فجر انتخاب شد و در پایان سیمرغ بلورین بهترین فیلم جشنواره فجر 1394 را دریافت نمود.این فیلم راجع به احمد متوسلیان ،فرمانده لشکر 27محمد رسول الله در جنگ هشت ساله ایران و عراق بود .وی یکی از 4دیپلمات ربوده شده ایرانی در لبنان در سال 1361 بود .

 

 

احمد متوسلیان یزدی در سال ۱۳۳۲ در خانواده‌ای مذهبی از اهل یزد در یکی از محلات جنوب شهر تهران به دنیا آمد. دوران تحصیل ابتدایی را در دبستان اسلامی مصطفوی به پایان رساند و ضمن تحصیل، به پدرش که در بازار به شغل شیرینی فروشی اشتغال داشت، کمک می‌کرد. پس از پایان دوره ابتدایی، وارد هنرستان صنعتی شد و در سال ۱۳۵۱ موفق به اخذ دیپلم گردید. سپس به خدمت سربازی اعزام شد و درشیراز دوره تخصصی تانک را گذراند و پس از آن، به سرپل ذهاب اعزام شد. در سال ۱۳۵۶ در رشته مهندسی الکترونیکدانشگاه علم وصنعت پذیرفته شد .

در دوران انقلاب اسلامی

متوسلیان یزدی در دوران خدمت سربازی، فعالیت‌های مذهبی و سیاسی داشت و مخالفت خود را با رژیم پهلوی بیان می‌کرد. پس از پایان دوره سربازی، در یک شرکت تاسیساتی خصوصی استخدام شد و بعد از چند ماه، به خرم آباد منتقل گردید و فعالیت‌های سیاسی- تبلیغی خود ادامه داد. در سال ۱۳۵۴ توسط اکیپی ازکمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک دستگیر و روانه زندان شد و پنج ماه در زندان فلک الافلاک خرم آباد در یک سلول انفرادی زندانی بود. پس این که از زندان آزادی شد، در قیام‌های خونین قم و تبریز در سال ۱۳۵۶، نقش رابط و هماهنگ کننده تظاهرات را در محلات جنوبی تهران برعهده داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی، مسئولیت تشکیل کمیته انقلاب اسلامی محل خویش را عهده‌دار شد. پس از شکل گیری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این ارگان پیوست و به سازماندهی نیروها همت گماشت.

پس از شروع قیام های کردستان در اسفند سال ۱۳۵۷ داوطلبانه عازم بوکان شد و بخشی از نا آرامی‌های آنجا را سامان بخشید. پس از تثبیت مواضع نیروهای انقلاب در بوکان، به شهرهای سقز و بانه رفت. پس از آن به همراه گروهی از رزمندگان برای آزادسازی سنندج راهی این شهر شد. در زمستان سال ۱۳۵۸ به او ماموریت داده شد تا جاده پاوه-کرمانشاه را که در تصرف نیروهای کرد بود، آزاد کند. بعد از این عملیات مسئولیت سپاه پاوه به او سپرده شد. در اوایل خرداد ۱۳۵۹ موفق شد شهرستان مریوان را که در تصرف نیرو های کرد بود، آزاد کند. از این روی مسئولیت سپاه مریوان بر عهده او گذاشته شد.

در جنگ هشت‌ساله

در دی ماه 1360عملیات محمد رسول الله از دو محور مریوان و پاوه بر روی منطقه خرمال توسط وی وابراهیم همت رهبری شد که این عملیات سنگ بنای تأسیس تیپ ۲۷ رسول‌الله به شمار می‌رود. احمد در سال۱۳۶۰ پس از بازگشت از مراسم حج، از طرف محسن رضایی (فرمانده کل سپاه) مامور فرماندهی سپاه مریوان و پاوه تیپ محمدرسول‌الله شد. او به همراه بروجردی راهی جبهه‌های جنوب شد.

در شب ۱۰ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ عملیات الی بیت‌المقدس به فرماندهی احمد متوسلیان از منطقه دارخوین به سمت جاده اهواز–خرمشهر آغاز شد که موجب آزادسازی خرمشهر شد. در پی آزادسازی خرمشهر، او به همراه دیگر فرماندهان فتح خرمشهر نزد روح‌الله خمینی رفته و امام خمینی آنها را، به ویژه احمد را به گرمی مورد تفقد خاص قرار داد.

در لبنان

او در اواخر خرداد سال ۱۳۶۱ در مأموریتی به همراه هیأتی رسمی از مسئولین سیاسی-نظامی ایران راهی سوریه شد تا راه‌های مساعدت به مردم لبنان علیه حمله و اشغالگری صهیونیست ها را بررسی نماید.

ربوده شدن

در ۱۴ تیر سال ۱۳۶۱،اتومبیل سفارت که حامل مسئولین سیاسی-نظامی ایران بود هنگام ورود توسط فالانژیست‌ها متوقف و توسط نیروهایی اسرائیل ربوده و گروگان گرفته شدند. سمیر جعجع یکی از رهبران فالانژها پس از آزادی از زندان اعتراف کرد که گروگان‌های ایرانی به نیروهای وی تحویل داده شده و سپس توسط آنان کشته شده‌اند ولیکن مقامات ایرانی این ادعا را مشکوک دانسته‌اند.

هاشمی رفسنجانی در خاطرات سال ۱۳۶۷ خود می‌نویسد:

«فرستاده رئیس جمهور کنیا آمد. اطلاع داد که گروگان‌های ما در لبنان همان سال ۶۲ شهید شده‌اند و خواستار مبادله گروگان‌های انگلیسی و سه اسرائیلی با ۹۰ اسیر شیعه در اسرائیل شد. گفتم اسامی اسرای مورد نظر و آثار گروگان‌های ما را بیاورند.»

وی در خاطرات سال ۱۳۶۹ در جریان کمک به آزاد سازی گروگانهای آمریکایی در لبنان به پیامی از جرج بوش -رئیس جمهور وقت ایالات متحده- اشاره می‌کند و می‌نویسد:

«اطلاعات آمریکا می‌گوید گروگان‌های ایرانی در دست مارونی‌ها در همان روزهای اول کشته شده‌اند ولی باز هم آنها آمادگی دارند که پیگیری مساله آن گروگان‌ها را ادامه دهند.»

به گفته مرکز اسناد انقلاب اسلامی «اگرچه ابتدا گفته می‌شد که سید محسن موسوی کاردار جمهوری اسلامی ایران در بیروت و همراهانش کشته شده‌اند؛ اما شواهد و مدارک موجود، حاکی از آن است که آنها در اسارت اسرائیل می‌باشند.»

سيد ‌حسن نصرالله دبیر کل حزب الله لبنان به مناسبت روز آزادی اسرا در بيروت گفت:

«نشانه‌ هايی وجود دارد كه ديپلمات های ايرانی در زندان های رژيم صهيونيستی بسر می‌ برند. اسرائيل در گزارش خود ادعا می ‌كند كه چهار ديپلمات ايرانی توسط نيروهای لبنانی (فالانژ‌های سابق) ربوده شده، به دست اين نيروها كشته شدند و اجساد آنان دفن شده است. اسرائيل دشمن ماست و ما نمی توانيم به گزارش های آن اعتماد كنيم. همانطور كه اسرائيلی‌ ها در گذشته هم حضور بعضی اسيران در زندان های خود را تكذيب می‌كردند، اما مشخص شد كه اين اسيران در زندان های اين رژيم بوده ‌اند.»

 



با عرض شرمندگی مدت زیادی بود که نبودیم

 

 خدارو شکر که بازم توفیق اینو پیدا کردیم که در خدمت شهدا و شما دوستای عزیزم باشیم و چراغ این وبلاگ رو روشن کنیم !

 

 

 

 

 

 



یک شنبه 13 مهر 1393برچسب:, :: 9:6 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

ضیافت خدا


روزه ، تمرين كلاس زندگي
درس ايثار و خلوص و بندگي
روزه ، زنجير هوا گسستن است
ديو و بت هاي درون بشكستن است
ماه در خودنگري و خودكاوشي
لب فرو بستن ، نگفتن ، خاموشي
درك مسكين از دل و جان كردن است
زندگي همچون فقيران كردن است
قهرمان صحنه تقوا شدن
همچو ماهي زنده دريا شدن
ماه ميهمان و ضيافت بر خدا
جام بخشش ، ماه سرشار ازعطا
روزه ، پرواز و عروجي ديگر است

****
مارا به دعا کاش نسازند فراموش
رندان سحرخیز که صاحب نفسانند

 



یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:, :: 19:51 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

دروازه‏های آسمان گشوده می‏شود و زمین، در ستاره‏باران میلادی بزرگ، به هلهله می‏نشیند.

در نیمه راه برکت‏خیز رمضان، رایحه شکوفه‏های یاس است که کوچه‏های مدینه را آکنده است.
حسن علیه‏السلام با چشمانی علوی می‏آید و افق، رسیدن ارجمندش را دف می‏کوبد. صدای آمدنش، طنین مهربانی و کرامت است. شانه‏های صبورش را زمین به تجربه می‏نشیند؛ آن‏چنان‏که سمفونی سکوتش را.
او با نگاهی از جنس باران می‏آید و آب‏های آزاد جهان، ماهیان تشنه دلش را میزبان می‏شوند.
هرگز غروب نمی‏کنی
کوه یعنی تو؛ ولی تو را نادیده انگاشتند و تحمل بی‏پایانت را بی‏شرافتان تاریخ، اینچنین به جولان نامردمی کشاندند.
آسمان، تویی که وسعت دلت، زبانزد آب‏های زمین است.
ای فرزند حماسه و رأفت! تو آن بهاری که دستان خونریز خزان را یارای به خاک ریختنت نیست. جاودانه‏ای؛ آن گونه که عشق‏خواهی تنید؛ آن‏چنان که باران، رگ‏های خاک را.
ایمان داریم که طلوع مبارکت را هرگز غروبی نیست.
ای حسن بی‏نهایت!
از بازوان حیدری علی علیه‏السلام ، تا لبخندهای معطر فاطمه علیهاالسلام نور ابدی توست که کوچه‏های جانمان را روشن کرده است.
آسمان در آسمان، سپید پرواز توست که این‏چنین، قفس ستیزمان کرده است.
ای حسن بی‏نهایت! طراوت پندارت را با کدام گلستان بگوییم که شکفته نشود؟
وقار نگاهت را با کدام کوه بگوییم که سر به تعظیم، خم نکند؟!
تو از گفت‏وگوی مهتاب آمده‏ای؛ با کلامی که خورشید می‏پاشد. در معطر صدایت، نفس تازه می‏کنیم و آینه‏های حضورت را به استقبال، شکوفه می‏پاشیم.



یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:, :: 19:45 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

گاهی از نمازهایش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد ، نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد ، مثل او فکر کند ، مثل او ببیند ، مثل او فقط خوبی ها را ببیند . اما چطوری ؟ منوچهر می گفت ؟ « اگر دلت با خدا صاف باشد ، خوردنت ، خوابیدنت ، خنده ها و گریه هایت برای خدا باشد ،اگر حتی برای او عاشق شوی ، آن وقت بدی نمی بینی ، بدی هم نمی کنی ، همه چیز زیبا می شود » و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید . با او می خندید و با او گریه می کرد . با او تکرار می کرد :

 

« نردبان این جهان ما و منی ست                                         عاقبت این نردبان بشکستنی ست

 

لیک آن کس که بالا تر نشست                                          استخوانش سخت تر خواهد شکست »

***


 

 

حديث دشت عشق

 

 

 
همسر شهيد سيد منوچهر مدق:

 

 
اوعاشقانه به سوي معبود پروازكرد 

 

 

 

شهيد مدق عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: "آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم"

فرشته ملکی متولد سوم فروردین ماه سال 1342 در تهران است. او در جريان مبارازت انقلابي سال 57 با شهید مدق آشنا شد و يك سال بعد به عقد ازدواج او درآمد.
ثمره این زندگی مشترک خاطره انگيز و عاشقانه دو فرزند به نامهای "علی" و "هدی" ست.

آشنايي با منوچهر:

اولین دیدار ما روز 13 آبان 57 در تظاهرات دانشگاه تهران بود. به همراه دوستانم برای پخش اعلامیه رفته بودم که درگیری مردم و دانشجويان با ساواك شروع شد.
در آن ميان یک لحظه دیدم یک نفر دست مرا گرفت و كشید و با صدای بلند گفت: "خودت را بكش بالا "
از ترس، سوار موتور آن جوان شدم. "او منوچهر بود".
بعدها فهمیدم او پسر همسایه ماست. تا آن روز ندیده بودمش. بعد از آن چندین بار دیگر هم منوچهر را در تظاهرات ها دیدم.

بعد از چند بار ملاقات كوتاه و ايجاد حس مشترك ميان هر دويمان، اولين جلسه خواستگاري صورت گرفت و منوچهر شرايطش را برايم گفت:
او گفت كه؛‌
اگر قرار باشد اين انقلاب به من نياز داشته باشد و من به شما، من مي‌روم نياز انقلاب و كشورم را ادا كنم، بعد احساس خودم را. ولي به شما يك تعلق خاطر دارم».

بايد خوب فكر مي كردم ؛ منوچهر تا دوم دبيرستان درس خوانده بود و رفته بود سركار. مكانيك بود و خانواده‌ي متوسطي داشت.
خانواده ام مخالفت مي كردند. اما من انتخابش كرده بودم. منوچهر صبور بود، بي‌قرار كه مي‌شد، من هم بي‌طاقت مي‌شدم.
چند ماه به انتظار گذشت، منوچهر كه حالا پاسدار شده بود براي خودش برنامه هايي داشت. گفت: بايد به كردستان بروم.
بالاخره موافقت پدر را گرفتيم . نيمه‌ شعبان سال 58 آغاز زندگي مشترك ما شد.


فرشته ملکی فصل جديد از زندگي خود را با شهيد مدق آغاز كرد.
مي گويد: يك ماه تمام را در شمال كشور به ماه عسل گذردانديم. تازه آمده بوديم سر زندگي مان، كه جنگ شروع شد.
شش ماه رفت و خبری از آمدنش نشد. دوری از منوچهر برایم سخت بود. به همراه او به جنوب کشور رفتم و تا آخر جنگ آنجا ماندیم.
در جنوب ما در یک اتاق کوچک زندگی می کردیم. منوچهر چند ماه یکبار می آمد و سری به من می زد و دوباره می رفت.
شايد شش ماه اول بعد ازدواجمان كه منوچهر رفت جبهه، برايم راحت‌تر گذشت. ولي از سال شصت و شش ديگر طاقت نداشتم. هر روز كه مي‌گذشت به همسرم وابسته‌تر مي‌شدم. دلم مي‌خواست هر روز جمع باشد و بماند پيشمان.
سال 60 علی به دنیا آمد. خیلی خوشحال بود.هدی هم سال 65 به دنیا آمد. منوچهر عاشق بچه ها بود.

منوچهر در عمليات كربلاي شيميايي شد. تنش تاول مي‌زد و از چشم‌هاش آب مي‌آمد.


بعد از جنگ


منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال كرج شد. گاهي براي پاكسازي و مرزداري مي‌رفت منطقه. هر بار كه مي‌آمد، لاغرتر و ضعيف تر شده بود.
نمي‌توانست غذا بخورد. مي‌گفت «دل و روده‌م را مي‌سوزاند. همه‌ي غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمي‌دانستيم شيميايي چيست و چه عوارضي دارد. دكترها هم تشخيص نمي‌دادند. هر دفعه مي‌برديمش بيمارستان، يك سرم مي‌زدند، دو روز استراحت مي‌داند و مي‌آمديم خانه.

سال 69 مصدوميتش شدیدتر شد. عملی روی منوچهر انجام دادند تا ترکش ها ی سمی را از بدنش خارج کنند از همان موقع شیمی درمانی هم شروع شد.
روزها به سختي می گذشت و منوچهر حالش رورز به روز بدتر می شد به طوری که تا شش ماه نتوانست حرکت کند بعد از آن هم با عصا راه می رفت. مدتی بیناییش را از دست داد و بعد از استفاده از آمپول های زیاد تا حدودی بهبود یافت.
بدنش پر از تاول بود طوری که نمی توانست بخوابد. ریه سمت چپش را هم از دست داد و نیمی از روده اش را هم برداشتند.
سردردهاي شديد گرفت. از درد خود دماغ مي‌شد و از گوشش خون مي‌زد.
منوچهر كار خودش را مي‌كرد. اما گاهي كاسه‌ صبرش لب ريز مي‌شد. حتی استعفا داد، كه قبول نكردند. سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد كه خون بالا مي‌آورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بيمارستان بستري شد.
تا سال هفتاد و نه نفس عميق كه مي‌كشيد، مي‌گفت «بوي گوشت سوخته را از دلم حس مي‌كنم».


منوچهر با خدا معامله كرد و حاضر نشد مفت ببازد

منوچهر بسیار صبور و مهربان بود. با تمام دردی که داشت هیچ وقت اعتراض نمی کرد. "سوره یاسین" و "الرحمن" و "زیارت عاشورا" را خیلی دوست داشت.
عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: " من آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم"

سال 79 سال سخت و بدی بود چرا که منوچهر دیگر نمی توانست درد را تحمل کند و می گفت:" از خدا خواستم سخت شهید شوم ولی دیگر روحم نمی تواند این دنیا را تحمل کند"
شب آخر در بیمارستان پزشکان گفتند که دیگر امیدی به زنده ماندن منوچهر نیست.
تا صبح کنار منوچهر نشستم و هر دو گریه می کردیم.
صبح حالش بد شد و خونريزي زيادي داشت. دست کشید روی خون و به صورتش زد گفتم: منوچهر! چرا این کار را می کنی؟ گفت: "خون شهید است"
از من خواست تا برایش لیوان آبی بیاورم وقتی آوردم روی سرش ریخت و گفت: من غسل شهادت دادم و شروع کرد به نماز خواندن حال عجیبی داشت.
بعد از نماز دستهايم را گرفت و گفت: این دستها زحمت زیادی برای من کشیده اند چند بار تکرار کرد. من هم گریه می کردم و نمی توانستم جوابش را بدهم.
منوچهر همیشه می گفت: نمی خواهم روی تخت بیمارستان شهید شوم.
وقتی پرستار ملافه های تختش را عوض می کرد من و علی او را از تخت بلند کردیم منوچهر دست من را گرفت و یک نگاه به علی و من کرد و چشمانش را بست.


او در آغوش من و پسرم شهید شد.


و خدا صدای منوچهر را شنید و او را در 2 آذر ماه سال 79 از ما گرفت.
منوچهر از جانش برای من و بچه ها گذشت. بچه ها هم قدردان زحمات پدر بودند.
علی همیشه می گفت: اگر ما در این دنیا خطا زیاد داشته باشیم حداقل از این بابت خیالمان راحت است که شرمنده پدر نبودیم.
همه ما این زندگی را مدیون افرادی همچون شهيد منوچهر هستیم.
هنوز هم ما احساس می کنیم منوچهر در کنار ماست و ما را می بیند. من و بچه ها حضور او را در همه جا احساس می کنیم
.

 



شنبه 20 خرداد 1391برچسب:, :: 10:47 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

دوستای خوبم ممنون بابت نظراتون تو این مدتی که نبودم شرمندم کردین

و ...

پـــــــــــوزش می طلبـــــــــم

بابت این غیبت یکـماهه از طرف خودم و ازطرف سمیه !!!



سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 19:49 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا

دوستای خوبم  

کتاب خاک های نرم کوشک درباره ی زندگی وخاطرات شهید عبدالحسین برونسی هست

واقعا کتاب بینظریه که بلا استثنا همه رو تحت تاثیر قرار میده و یکی از پر تیتراژترین کتاب های دفاع مقدس بدون هیچگونه حمایت رسانه ای هست حیفم اومد که این کتاب رو بهتون معرفی نکنم .

در پایان این کتاب نامه هایی از  خوانندگان کتاب چاپ شده که من یکیشو براتون میذارم

بسمه تعالی

دانش آموزی داشتم به نام مسعود . او در بی انضباطی و شرارت زبانزد بود. مدیر معاونین و حتی مشاور دبیرستان از دست او عاصی شده بودند . من مربی پرورشی آن دبیرستان بودم خیلی دلم میخواست با او گفتگو کنم اما جراتش را نداشتم میترسیدم کم بیاورم .

به هر حال روزها گذشت پرونده ی تربیتیه مسعود روز به روز سنگین تر شد . شورای معاونین تصمیم به انتقال او از دبیرستان گرفتند .تعهد پشت تعهد از او گرفتند . نه فقط او حتی پدر و مادرش هم تعهد دادند . اما نشد که نشد .

تا این که یک روز کتاب خوب خاک های نرم کوشک به دستم رسید . آن را چند بار خواندم نخواندم بلکه زندگی کردم نه با کتاب که با شهید نه باخود شهید بلکه با همه ی آنچه که به او رسیده بود نه این که من هم رسیده باشم اما فتح بابی شد برای حرکت من حرکت به سوی همه ی خوبی ها و آرمان های آن شهید که او به خاطر همان ها به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

خلاصه کتاب را هدیه کردم به مسعود . به قول خودش این اولین کتاب و اولین هدیه ی ارزشمند معنوی بود که از کسی به او میرسید . تا آن روز هیچ کس او را قابل هدیه هم نمیدانست .

یک ماه بعد اورا دیدم . او هم مرا دید . نه در مدرسه که در خیابان.با ظاهری آراسته و موهایی که دیگر اجق وجق نبود. ساده وبی آلایش. مسعود گفت:((هیچ چیز به اندازه ی این کتاب در من تاثیر نکرد و بیش از ده مشاور با من صحبت کردند. اما من صادق تر از نوشته های این کتاب و پاک تر از شخصیت این شهید ندیدم از حالا به بعد میخواهم آدم شوم.آدم.))

جعفر کاظمی .پایگاه شهید همت پیشوا84/4/4

کتاب خاک های نرم کوشک نوشته ی سعید عاکف 

 



سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, :: 12:16 ::  نويسنده : سمـیــــــــــه

یک بار خاطره ای از جبهه برایم تعریف میکرد.میگفت:((کنار یکی از زاغه ی مهماتها سخت مشغول بودیم تو جعبه های مخصوص مهمات میگذاشتیم و درشان را میبستیم .گرم کار یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه با چادر مشکی !داشت پا به پای بچه ها مهمات میگذاشت توی جعبه ها. با خودم گفتم :حتما از این خانمهاییه که میان جبهه .

اصلا حواسم نبود که هیچ زنی را نمیگذارند وارد این منطقه بشود. به بچه ها نگاه کردم . مشغول کارشان بودند و بی تفاوت میرفتند و می امدند .انگار آن خانم را نمیدیدند . قضیه عجیب برام سوال شده بود.موضوع عادی به نظر نمیرسید.

کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست .رفتم نزدیکتر . تا رعایت ادب شده باشد سینه ای صاف کردم  و خیلی با احتیاط گفتم :خانم!جایی که ما مردها هستیم شما نباید زحمت بکشین.

رویش طرف من نبود . به تمام قد ایستاد و فرمود:مگر شما در راه برادر من زحمت نمیکشید؟

یک آن یاد امام حسین(علیه السلام) افتادم و اشک توی چشمهام حلقه زد .خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع رو گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمیدانستم چه بگویم. خانم همان طور که رویشان آن طرف بود فرمودند:هرکس یاور ما باشد البته ما هم یاوری اش میکنیم.

همسر شهید برونسی



سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, :: 12:2 ::  نويسنده : سمـیــــــــــه

سلام دوستای خوبم

 من قبل از عید از طرف دانشگاه رفتم اردوی راهیان نور جای همتون خالی بود . 

چی براتون بگم از اونجا که هرچی بگم کم گفتم اونایی که رفتم میدونن اونجا کربلاییه واسه خودش هرکس هم که نرفته ایشالله قسمتش بشه من که برای اردوی سال دیگه لحظه شماری میکنم .

خداییش من توی این سفر دیدم نسبت به همه چیز عوض شدقبل از سفر به بعضی از دوستام که میگفتم بیاید برای اردو ی راهیان نور ثبت نام کنیم بهم می گفتن :((چه کاریه بری اونجا گریه زاری کنی اعصابت خورد بشه ولش کن چه حوصله ای داری!!!!!!!!!)) ولی من همش فکر میکردم اگه نرم یه چیزی رو از دست میدم و واقعا هم همینطور بود . درسته ما اونجا خیلی گریه کردیم ولی هیچ کدوم از اشکامون باعث اعصاب خوردیمون که نشد روحمونم صیقل داد .باور کنید به شادی رسیدیم .همون شادی واقعی که از ارامش درونی نشئات میگیره .

یادمه وقتی که تو اتوبوس بودیم و داشتیم از اصفهان حرکت میکردیم کنار دستیم به من گفت که بار سومشه داره میره مناطق جنگی بهم گفت که این سفرو خیلی بیشتر از صدتا سفر به کیش و دبی و ..........دوست داره از شما چه پنهون اولش حرفشو درک نکردم ولی وقتی رسیدیم و به فکه و طلاییه و شلمچه و اروند رود و یادمان شهید چمران رفتم حرف اون دوستم رو خوب فهمیدم .

از حرفای راوی هایی که برامون درباره ی جنگ صحبت کردن خیلی چیزهای مهمی فهمیدم واقعا فهمیدم که خدا ملتمون رو حفظ کرده .به قول یکی از روایتگرا جنگ ایران وعراق جنگ جهانیه سوم بود ه درواقع ایران با پنجاه تا کشور دنیا به طور مستقیم و غیر مسقیم جنگید حتی چند تا کشورها نیرو فرستادن برای جنگ میگفتن که ما از جند تا کشور اسیر داشتیم .همه ی اینا یعنی مردم ملت ما برای حفظ خاک کشورشون جلوی یه دنیا ایستادن والبته چون به حق بودن ودست خدا یارشون بود پیروز شدن .

 افتخار میکنم که ایرانیم.

دوستای خوبم من دو سه سالی بود که دوست داشتم شهدا دعوتم کنند اما قسمت نمیشد واسه همین اینبار خیلی دعا کردم از ته دل از خدا خواستم وبرای شادی روح شهدا صلوات فرستادم تا بلاخره دعوتم کردن .

میخوام بهتون بگم شمام هرطور شده خودتونو بندازید به شهدا و هرطوری شده ازشون دعوت بگیرید به خدا قسم که پشیمون نمیشید فقط یادتون باشه دست خالی از پیش شهدا برنگردین که ضرر میکنید .

التماس دعا



سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, :: 11:16 ::  نويسنده : سمـیــــــــــه

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد